هر کار کردم خوابم نبرد!البته اینکه سیم کارتمو بعد از چند وقت روشن کردم و ایرانسل بهم نت رایگان داد هم بی تاثیر نبود :)))
ساعت ۵ لامپ رو روشن کردم،پله هارو رفتم پایین و ح رو صدا زدم بلند شه درس بخونه،انگار صدام رو نمی شنید،چند بار گفتم ۸ تا ۱۳،چیزی نخوندی،تا بیدار شه[خودش میخواد اینطور صداش بزنم!]
بعدش برگشتم تو پناهِ امن کوچیکم!ترازو رو گذاشتم تو گوشه ی سرامیکی سمت چپ و با حالتی خنثی رفتم روش!۷۲/۹،سه روزِ ک مجددا رژیم رو شروع کردم،چند روز قبل یادمه بابت پرخوری های وحشتناکم به ۷۵ هم رسیدم،دوست دارم اون روزا ثبت شن تا یه روز مجددا برگردم و بخونمشون :)
اولین بار دو سال پیش،یه شب که تنها بودم بعد از مدت ها رفتم روی ترازو و با عددی که دیدم وحشت کردم!فکر میکردم هنوزم همون دختر هفتاد و چند کیلویی سابقم!چیزی نمونده بود وزنم سه رقمی بشه!از همون موقع بود که تو فکر کاهش وزن افتادم و یک ماه بعدش رژیم رو شروع کردم،دو ماه به طور کامل انجامش دادم و ۱۲ کیلو کاهش داشتم،اسمشو نمیزارم اراده!بهتره بهش بگم انگیزه!چون درست بعد از دو ماه،یه سفر ۷ روزه داشتم که خانوادم کنارم نبودن،تو راه رفتن میم نوشابه خرید و من بعد از دو ماه برای اولین بار توی رژیم نتونستم یا نخواستم بگم نه!اون نقطه پایان انگیزه من و نقطه شروع پرخوری هام بود!بعد از مسافرت رژیم رو ادامه دادم ولی نه به محکمی قبل،به زور چند کیلو دیگه وزن کم کردم،تا خودمو بیست کیلو سبک کنم!چند ماه نگهش داشتم ولی درست وقتی همه چیز خوب بود،همه چیز خراب شد!دو ماه تنهایی اجباری بهم تحمیل شد و خوردن شد تنها دوست و پناه من!جوری که هشت کیلو وزن اضاف کردم و این فاجعه بود!بعد از اون دوره،مجددا رژیم رو شروع کردم،گاهی بعد از یه هفته رژیم با دو روز پرخوری همه تلاشم از بین میرفت!تو چرخه پر و خالی شدن قرار گرفته بودم و حتی ۷۱/۴۰۰ رو هم بعد از سال ها دیدم!ولی درست روز بعدش و روزهای بعدش اونقدر خوردم ک شدم ۷۵!و حالا سه روزه ک شروع کردم :)
بهتره از سه روز قبل بگم!
چند روزی بود که خیلی با خودم و خدا حرف میزدم!مدام تکرار میکردم با خودم و مدام از آرزوی چندین و چند سالم مینوشتم!یه شب [اکثرا شب ها تصمیم میگرفتم و صبح یادم میرفت]کلی با خودم قول و قرار بستم و با شادی و لبخند خاصی خوابیدم،پر از انگیزه!صبح صبحونم رو خوردم و نشستم فیلم بازگشت به خانه رو نگاه کردم،تنها بودم و یه چیزی تو ذهنم مدام میگفت برو بخورش![سالاد الویه چند روز قبل رو]نمیتونستم یا نخواستم بهش بی توجه باشم و رفتم سه قاشق خوردم!بعدش رفتم توی اتاقم،سرمو گذاشتم روی بالش و زدم زیر گریه!با خودم تکرار میکردم نبات خیلی بی اراده ای!حرفات چیشد؟آرزوی بزرگت؟ذوقِ دیشبت؟!یه عالمه حس بد بهم تزریق شده بود!رفتم و کل ظرف رو ریختم بیرون و گفتم معده من سطل آشغال نیست!همون موقع رفتم و یک ساعت پیاده روی تند انجام دادم!و دوباره شروع کردم :) و حالا سه روز میگذره!
من نباتی نیستم که تسلیم شم،فراموش هم نمیکنم آرزومو!من خوب یاد گرفتم خودمو ببخشم!خوب یاد گرفتم دوباره شروع کنم،حتی اگه بار ها شکست خورده باشم بازم توانایی عشق ورزیدن به خودم رو داشته باشم!این همون چیزی بود که من از خدا خواستم و اون برام ممکنش کرد :) 
مرسی خدا :)♡
 پ.ن:منتظرم هوا روشن شه،به خانوم ماه صبح بخیر بگم! :)
پ.ن:نبات حالش خوبه :)))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها