بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!

هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!

من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری کردم و گاهی از اینکه یکی شان را بیشتر از بقیه دوست داشته باشم دلم می گرفت!آخر مادر که بین بچه هایش فرق نمی گذارد!

راستش نه اینکه مامان را دوست نداشته باشم، نه اتفاقا خیلی دوستش داشتم اما رابطه من با بابا یک جور متفاوتی بود مامان هم مدام حرص میخورد که تو چرا بابایت را اینقدر دوست داری!من اما هیچوقت نتوانستم به مامان بگویم آخر بابا با تمام آدم های دنیا فرق می کند!آخر تو نمیدانی بابا که بغلم می کند چه احساس قشنگی دارم!آخر نمیدانی بابا که پیشانیم را می بوسد چه حال خوبی دارم!من در جوابش فقط می گفتم تو را هم خیلی دوست دارم اما بابا را جور متفاوت تری دوست دارم!آخر میدانی هیچکس برای نبات بابا نمیشود :)


+روز نباتِ باباها مبااارک :)

روز نباتِ مامانا هم مبارک :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها