چهار روز از سفرمون به کوچیک ترین روستای استانِ قشنگم میگذشت :)یه روستای کوچولو و بی نهایت زیبا، من متعلق به این روستام، پدرم، مادرم، مادربزرگ و پدربزرگم :)
خیلی دوسش دارم! درسته تابستون هوا به شدت گرمه! درسته گرما رو دوست ندارم، درسته تیرماه بود و نمیشد از خونه رفت بیرون، ولی بودن کنار زری و شب بیداری و تمام و تمام اتفاق های قشنگش باعث میشد همچنان عاشقش باشم و عاشقش بمونم :) 
پارسال بخاطر هجوم وحشیانه ی! شپش، مبتلا به شپش شدم :/ فکر تکرار اون فاجعه! و تموم کابوس های چندماهم! که شب بخوابم صبح بیدار شم ببینم بالشتم پر از شپشه،یه مقدار بهم استرس میداد جوری ک شبا با روسری و چادر میخوابیدم و در جواب زری ک از این مدل خوابیدن متعجب بود فقط میگفتم اینجوری راحت ترم اونم از رو نمیرفت و هر شب این سوالو تکرار میکرد! 
شب قبلش کلی بخاطرش با میم 2 خندیدیم و از خاطرات مشترکمون حرف زدیم! اخه فقط میم خبر داشت! 
صبح روز پنجم وقتی بیدار شدم،پیام میم رو دیدم، گفت حالش خوب نیست، گفتم چی شده؟ بدون هیچ مقدمه ای گفت زهرا فوت کرده، ففط به کسی چیزی نگو.
چشمم روی پیامش بود،ضربان قلبم به شدت رفته بود بالا،نمیخوام در موردش حرف بزنم. 
میم فکر میکرد من قوی ام،دنبال کسی بود که دردشو بگه و منو شریک اشک هاش کنه، من شریک خوبی نبودم، چون نتونستم نقش بازی کنم و همه فهمیدن، تمام روز های بعد، با نباتی که سال ها میشناختمش زندگی کردم، نباتی که ناامیده و هیچ انگیزه ای نداره،میدونستم آخرش چیه، من تمام این روزها رو با نبات تجربه کرده بودم، مدت زیادی که به خاطر از دست دادن دوتا از عزیزترین های زندگیم دچار افسردگی شدم و تمام دردهایی ک تو تنهایی بهم تحمیل شد! اره بهم تحمیل شد چون من آماده نبودم، آماده همچین شروع سختی! میگم شروع،چون مثل یک اتفاق از قبل برنامه ریزی شده، همه چیز دست به دست هم داده بود تا نبات رو بسازه!اتفاق قشنگی که باعث شد من بزرگ شم، الان میگم قشنگ چون الان بخاطرش خوبم!اون اتفاق باعث شد من نبات رو بشکنم و از نو بسازمش، نباتی که دوسش داشتم رو ساختم و خوشحال از تغییرات کوچیکم داشتم زندگی میکردم و حالا درست تو روزهای قشنگِ این نباتِ جدید، همچین اتفاقی افتاد! 
و من داشتم برمیگشتم به اون نباتِ قدیمی! نباتی که دوسش نداشتم.
به موقع جلوش رو گرفتم و نباتِ دوست داشتنی رو زندش کردم :) 
و الان دارم فکر میکنم، خدا رهام نکرده، خواسته بزرگ تر شم، بیشتر رشد کنم، قوی تر شم و تسلیم خواستش باشم :) 
میم درست فکر کرده بود و ادم درستی انتخاب کرده بود :) 
ممنون خدا که رهام نکردی و میخوای بزرگم کنی :) 
من خوشحالم، چون حالم خوبه و راضیم و میتونم دوباره آرزو کنم :) 
نباتِ امروز، ینی انتخاب من درست بوده :) و من بی نهایت از این بابت خوشحالم :) 
[مرسی خدا] 

+درسته این مدت بهتون سر نزدم ولی دلیل نمیشه فراموشتون کرده باشم، دلیل هم نمیشه دلم تنگ نشده باشه براتون :) 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها