نمیدانم در من چه می دید که فکر می کرد با تمام آن دختر های دبیرستان دخترانه حضرت زینب متفاوتم، می گفت تو چیزی داری که دیگران ندارند، گاهی خنده ام می گرفت می گفتم، فهمیدم از چه حرف میزنی، من مهره مار دارم، خودش هم البته می خندید، اما کوتاه، بعد قیافه متفکر به خودش می گرفت و می گفت گمان میکنم زیادی خودت را تحویل گرفته ای،  بعدا مجبور میشدم الکی اخم کنم و نشان بدهم ک بهم بر خورده است، خودش می فهمید میشناسمش، میدانستم شیطنت می کند، خوب میفهمیدمش، خودش میگفت عاشق ذکاوتت شده ام، البته خودش خیلی حرف ها میزد، یک بار میگفت عاشق چشم هایت شده ام، بار بعد میگفت عاشق این شده ام ک کاملا خودتی، یک بار یک چیز دیگر، آخرش نفهمیدم روی هم رفته عاشق چیه من شده است!! البته ناگفته نماند من هم نمیدانستم دقیقا از چیه او خوشم آمده است، این حرف ها بماند برای بعد.مهم الان است. مهم احساس بین ما دوتاست، مگر غیر از این است؟! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها