بهم گفت برو قدم بزن، گفتم، آخه الان؟!

وجودم از هر حسی تهی شده، میفهمی اگه بگم در این لحظه خالی ام‌؟ خالی ام از هر چی.

قدم میزنم، آروم و پیوسته. هر لحظه سبک تر میشم، گونه هام یخ زدن، نوک دماغم رو میتونم تصور کنم که قرمز شده، سعی میکنم خوب باشم، این تنها چیزی هست که یاد گرفتم، فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم، فقط خودم میتونم یه کاری برای حالم کنم، خیلی سخته هیچ کس نباشه بهش زنگ بزنی بگی فقط میخوام حرف بزنم :( حالا که همچین کسی نیست خودم یه کاری میکنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها