دلم میخواهد دوباره ببینمش، بنشینیم یک گوشه و ساعت ها حرف بزنیم، شاید هم او حرف بزند و من نگاهش کنم، اگر بگویم برق چشمانش و زندگی ای که در آن دو چشم قهوه ایش موج میزد، مجذوبم کرد، دروغ نگفته ام! بار اولی بود که در تمامِ زندگی ام، کسی را میدیدم که تا این حد به من شباهت داشت، مثل من فکر میکرد، مثل من حرف میزد، مثل من نگاه میکرد. تمام مسیر مترو تا خوابگاه را داشتم به دیدارمان فکر میکردم، بدون اینکه خودم متوجه شده باشم، لبخند پهنی صورتم را پوشانده بود، لبخندی که هنوزم حسش میکنم :)

 

+کتاب میخونید؟

_بله :)

+میتونم ببینمش؟

_بله، من پیش از تو، رمانِ عاشقانس :)

+من بیشتر کتاب های روانشناسی میخونم

 

این شروع مکالمون بود، شروعی که قلب هامون رو به هم پیوند داد، پیوند عمیقی که میتونم لمسش کنم :) 

 

لازمه بگم چقدر خوشحالم؟! یا واضحه؟ :) 

مرسی خدای مهربونم، میدونم که هیچ اتفاقی جز به خواست تو رقم نمیخوره، تسلیم خواستِ توام :) 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها