دستشو محکم گرفتم، گفتم بدوویم؟! گفت تو دیوونه ای! گفتم عه نمیدونستی خدا عاشق دیوونه هاست!؟ چند دقیقه بعد صدای خندمون بود که آسمون رو به رقص در آورد، نم نم بارون آروم سُر میخورد رو صورتمون، قلبم از هیجان تند تند می تپید، دلم میخواست اون لحظه، زمان متوقف شه و قاب خنده های از ته دلمون رو نگه دارم، چه قاب جذابی! :)

من نباتم، این خواستِ من بود که دنیا رو از زاویه ی دیگه ای ببینم، من در کنار خدا و اغلب در آغوشش زندگی میکنم، ایمان دارم برام عشق و خیر میخواد، بخاطر همین سرشار از شور و انگیزم و قلبم برای آدما می تپه، من خواستم که به آدما عشق بورزم، خواستم ببخشم، خواستم دوست بدارم، فقط بخاطر اینکه به قلبم امکانِ زندگی شاد رو بدم :) این خواستِ من بود، خدا خواستِ من رو به آغوش کشید، اونوقت بود که نبات آروم گرفت :) به همین سادگی! :)

پس بخندید از ته دل،خدا بزرگ و مهربونه :) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها