با صدای باران، لبریز از احساس پاک گل های آن طرف پنجره میشوم، گل های سمت راست حیاط همسایه،دست هایشان به سمت مهربانی خداوند و نگاهشان سرشار از زندگانی و عشق است، به سمتشان دست تکان میدهم و با چشمکی عشقم را بروز میدهم، نگاهم به آسمان است، به راستی که آسمان مرا به یاد تو می اندازد، مرا به یاد بزرگی و تمامِ تمامِ عشق بی نهایتت، راستی میدانستی آسمان پیغام دوست داشتن تو را هر روز صبح همزمان با پخش اذان مسجد محله مان برایم به ارمغان می آورد؟ آن زمان که پنجره را باز میگذارم و زیر نسیم خنکش سر سجده بر آستان مقدس تو میگذارم، آن زمان که دو رکعت نماز شکر بخاطر آرامشی که نصیبم کرده ای به جا می آورم و خیره میشوم به بزرگیت، میدانستی دلم میخواهد پرواز کنم در مهربانیت؟ میدانم تو همه چیز را میدانی، تو از تپیدن قلبم درون سینه ام آگاهی، تو نگاهِ مرا وقتی به دنبال ماه لابه لای ابرها میگردم، میشناسی،گاهی خیال میکنم، تو دقیقا کنارم،روبرویم نشسته ای، شاید دلت بخواهد فنجانی چای با من بنوشی و آن وقت ساعت ها سرگرم گفتگو بشویم، گاهی خیال میکنم، دستانت را حلقه کرده ای دور شانه هایم و از عشق و اطمینان لبریزم میکنی، گاهی خیال میکنم، چقدر بی اندازه میتوان تو را دوست داشت، گاهی تو را با تمامِ عشق به آغوش میکشم، آن گاه رها میشوم در آسمان آبی مهربانیت،و آن گاه هم گام میشوم با زندگی. به راستی زنده باد زندگانی. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها