بیست و چهار ساعت از زمانی که تو بیمارستان بستری شده ام می گذرد، تخت کناری ام دختر 32 ساله ایست، که با لبخندمان باهم ارتباط برقرار می کنیم، به من قوت قلب میدهد و آرامم می کند، مادرم لبانش می خندد، اما سفیدی چشم هایش به سرخی میزند. خودم اما. راستش نمیدانم، هم خوبم، هم بد، البته یک مقدار هم نگرانم که فکر میکنم طبیعی باشد، ولی یک چیزی خیلی خوشحالم می کند،اینکه خوب یاد گرفته ام نبات سپاسگزاری باشم، دیشب بین تمام دردهایم، آرام بودم و خداراسپاس میگفتم، این نبات دوست داشتنی است و حس قشنگی به من می دهد :)

حالا یک مقداری قدر زندگی را بیشتر میدانم، حس میکنم هنوز  برای بزرگ شدن وقت لازم دارم، باید زیباتر زندگیم را نقاشی کنم :) 

نمیدانم احتمالا تا سه چهار روزی، مهمان پرستار مهربان و دوست داشتنی ام هستم، تا قبلش میدانستم پرستار ها قلب بزرگی دارن، اما بیست و چهار ساعت است که این احساس را لمس میکنم :) 

من یک عدد نبات هستم، که حالم خوب است، برای خوب تر شدنم دعا کنید :)

 

+علت بستری شدنم به مغز و اعصاب مربوط میشود :) 

 

+صرفا نوشته ام که یادم  بماند :) 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها