دست کتابم را میگیرم و باهم خیابان را متر می کنیم،میرویم همان پارک همیشگی، چشمانم را برمی گردانم و. درخت نازنینم! به سمتش پرواز میکنم، انگار که بخواهم او را در آغوش بکشم، می نشینم و ساعت ها غرق میشوم در خوشی ای که قابل وصف نیست، سرم را که بلند میکنم،در نگاه متعجب آقای میانسال لبخند میزنم، انگار که خنده اش گرفته باشد، به راهش ادامه میدهد، بلند میشوم، میروم کنار بچه ها، مادری به کودکش غذا میدهد، کودک مدام می گوید نه! رویش را به سمت من بر میگرداند و در جواب لبخندم، می خندد، برایش چشمکی میزنم، انگار که بخواهم به او بفهمانم، قند توی دلم دارد آب می شود!

کمی به بازی بچه ها نگاه میکنم، دلم برای تاب بازی پر می کشد، کاش میشد قید سن و سال را زد و رفت توی صف ایستاد! آنوقت فکر کنم، نوبت خود را به هر کودکی که از راه می رسید می دادم و خودم را در هل دادنش شریک میکردم! دلم از تصور این خیالِ شیرین ناخودآگاه ضعف میرود، بلند میشوم تا کمی قدم بزنم، دلم می خواهد امروز تمام نشود، من در کنارِ خودم، در کنار تمام آدم هایی که نمی شناسمشان،من در کنارِ تمام احساس خوبی که لمسش میکنم،مگر میشود بهتر از این؟!خودم را در برابر عشق بی نهایت خداوند می بینم،دلم برای بغلش پر میکشد،از تصور تمام احساس قشنگی که دارم، از تصور این حجم از مهربانی، دلم میخواهد خودم را به آسمان بسپارم، آسمان آبی و زیبایم، آسمانی با ابرهای پراکنده، دلم میخواهد آن لحظه، آن مکان، زمان متوقف شود و من تمام اشتیاقم را فریاد بزنم و بی پروا شروع به دویدن کنم.

چشم هایم را می بندم، تا تمام تمامش را قاب بگیرم در گوشه به گوشه ی زندگی ام، من امروز را، تمام احساسم را، تو را و تمام عشقت را، از یاد نخواهم برد، به تو قول خواهم داد. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها