این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نبات
صبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع  آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا درست اطلاع رسانی کنید،ایشان هم کم نیاوردن و گفتن من لطف کردم زنگ زدم وگرنه وظیفه من نبود!منم گفتم ممنون بابت لطفتون!و رفتم!بیشتر عصبانیتم بخاطر بابا بود که شب خوب نخوابیده بود و روزه بود!بعد از افطار یادم می آید کلی به مامان اصرار کردم با معلممان تماس بگیرد و بگوید دخترم جلسه اول عقب مانده و خیلی ناراحت است و غصه میخورد!مامان هم لطف کرد تماس گرفت،معلممان گفته بود پس آن دختری که توی آموزشگاه زبان درازی کرد دختر شما بود،مامان هم گفته بود نه دختر من خیلی بی زبون و مظلوم است!معلم هم پذیرفت و دوباره برای من کلاس برگزار کرد!هنوز هم بعد از چند سال جلسه اول خوب یادم مانده است،الکتروشیمی داشتیم و هیچ وقت به این شیرینی درس یاد نگرفته بودم!علاقه من به شیمی همانا و ورود معلم به لیست محبوبیت هایم همانا!یادم می آید اواخر  سال بود که میگفت نبات فراموش نمیشود بس که امسال اذیتمان کرد!یادم رفت بگویم شماهم فراموش نمیشوید و نخواهید شد بس که.

روزت مبارک معلم جان :)♡


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها