همسایه مان برایمان نون خامه ای آورده است می گوید پسرش داماد شده است.کل آپارتمان صدای کف و کل می آید باورم نمی شود!نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت.پسر همسایه سال هاست که درگیر درد اعتیاد است.چند روزی می شود که با قرص و شربت دوام آورده است!و حالا خانواده آستین برایش بالا زده اند.نه اینکه دخترخانوم نداند نه اتفاقا خوب میداند.

 یک چیزی ته گلویم آزارم می دهد میروم جلوی آیینه به تصویر دختری که زیر چشمانش گود افتاده و صورتش را اشک پوشانده خیره میشوم.

نه اینکه دلم برای آن روزها تنگ شده باشد.نه اصلا!فقط یک چیزهایی است که اولش نمیتوانی بپذیری!یک چیزهایی است که زندگی به تو تحمیل می کند.گاهی حتی محکوم به دوست داشتن میشوی.بی آنکه خودت متوجه شوی.دلتنگ میشوی.نگران میشوی.

میدانی!تو حق انتخاب نداری!تو حتی نمیتوانی جیغ بزنی.نمیتوانی اعتراضت را فریاد بزنی.تو فقط حق داری بترسی.حق داری بروی توی اتاقت پشت در بنشینی و دستانت را بگذاری جلوی دهانت و صدای گریه ات را خفه کنی!

یک وقت هایی هم کم می آوری.خسته میشوی!ولی تو محکومی به صبر!

مثل آن روز که تمام راه کلاس تا خانه را با میم پیاده آمدی و از ذوق دیدن کاف بعد از مدت ها در پوست خودت نمی گنجیدی!از سوپری نزدیک خانه شکلات خریدی.پایت را که توی حیاط گذاشتی شکلات از دستت افتاد بدن نیمه جانش وسط حیاط بود.بغض کرده بودی.دلت میخواست فرار کنی بروی به همان چند دقیقه قبل که کنار میم حالت خوب بود!اما تو محکوم بودی به ماندن!کاف خودش را به تو رساند.بغلت کرد.تو را بوسید.اما تو کاف را ندیدی.تو دیگر هیچ چیز ندیدی!خودت را به گوشه حیاط رساندی.دستانت را گذاشتی جلوی دهانت و صدای گریه ات را خفه کردی.

میدانی آن روزها ما محکوم بودیم به صبر!

حال بعد از سال ها من به این فکر میکنم که یک روزی هم ما برایش آستین بالا می زنیم!آن روز من در گوشش خواهم خواند تو هم محکومی به زندگی!تو هم محکومی به داشتن احساس خوشبختی :)

صدای کف و کل از توی کوچه می آید.پنجره را باز میگذارم.لبخند میزنم و برای خوشبختی پسر همسایه دعا میکنم.راستش او هم حق زندگی دارد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها