اتاق کوچیکِ من



این روزام خیلی قشنگ داره میگذره،98 سال خیلی قشنگی بود برام، من تو این سال رشد کردم، جوونه زدم، قد کشیدم و بزرگ شدم و حالا چیزی نمونده که شکوفه هامو لمس کنم :)

خاطره تک تک روزایی که برای زندگی جنگیدم تو قلبم میمونه، حالا هیچ چیزی برای حسرت خوردن وجود نداره، من سرشار از انرژی و انگیزم، خدا هر لحظه کنارمه و من حسش میکنم، 98 سالی بود که تمام تلاشمو کردم حالم خوب بمونه، چیزی قشنگ تر از این هم وجود داره؟  :)

یاد گرفتم ببخشم، یاد گرفتم دوست داشته باشم، یاد گرفتم زندگی کنم و حالا آمادم، آماده ی بهتر شدن، آماده قشنگ تر زندگی کردن :) 

خدایا ازت ممنونم بابت تک تک روزایی که بخاطر بیماریم درد کشیدم، ازت ممنومم که اینقدر دوستم داشتی که برای بزرگ تر شدن امتحانم کنی، دوستت دارم خدا، خیلی دوستت دارم :) 

من 98 رو با تموم وجود زندگی کردم، به خودم افتخار میکنم :)

دوستت دارم نبات، خیلی خیلی :) 


سلاااااام!

-نبات چرا بیانی شدی؟!

+اعتراف میکنم دلم برای شاخه های کوچولوشون سوخت!

-.

+خیلی مینوشتم!شاید روزی ۱۰ صفحه!و دقیقا خیلی وقت ها تو دفتر خاطراتم با سلام شروع میکردم!انگار ک کسی به غیر خودم بخواد بخوندش!و حتی گاهی ک خیلی حالم خوب بود با موجود خیالی دوست داشتنیم گفتگو ها داشتم!جوری ک خودمم باورم شده بود تنها نیستم!

من از قبل با بیان آشنا بودم و خواننده خاموش دو سه نفر بودم :) بخاطر همین تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم! :)

-مجددا خوش اومدی نبات :)♡

+ :))))

***

صبح ساعت پنج بیدار شدم با سردرد و چشم درد،نمیتونستم راه برم،سرم گیج میرفت،کاف داشت آماده میشد بره[خدایا مواظبش باش]سریع برگشتم تو اتاق و خودمو پرت کردم تو تخت و دیگه نفهمیدم چیشد!وقتی بیدار شدم فکر کردم ساعت هفته!ولی وقتی عقربه ی بزرگ رو دیدم که رو ۱۱ هس هم خوشحال شدم هم متعجب!خوشحال بودم چون زمان زود گذشت :/ متعجب بودم چون نمیدونم :/

مامان چند دقیقه بعدش برام صبحونه آورد،خیلی جالبه با وجود اینکه من نمیگم کی بیدار شدم یا کی خوابم و با وجود اینکه از اتاق بیرون نرفتم،خودش متوجه میشه![مرسی مامان]

***

بعد از ناهار،مامان ازم خواست به خانوم مهربون همسایه یه چیزی رو بدم!قبلش حموم بودم و موهامو فقط با کش بسته بودم،رفتم پایین و وقتی پ در رو باز کرد بدون اتلاف وقت پریدم بغلش[دلم براش تنگ شده بود] با دیدن ح که به سمتم اومد بیشتر ذوق کردم و حالا یکی باید مارو از هم جدا میکرد!همش ده دقیقه کنارشون بودم و بعد زودی اومدم بالا!

یک عدد موجود گستاخ هم داریم اینجا که یه مدته باعث ایجاد حس نفرت در من شده!در کمتر از پنج دقیقه حس مثبتم رفت و فقط خودمو به اتاق رسوندم!و تو دلم قربون صدقش رفتم :/ 

اعتراف میکنم اگه قرار بود تو دفترم بنویسم،یک صفحه فحش میدادم بهش!ولی الان فقط به گستاخ اکتفا میکنم!چون هم آروم ترم و هم لازمه به خواننده های اینجا[هر چند کم باشند :)] احترام بزارم!هر چند بدترین فحشی که میدم عوضی  هست :) [دماغش دراز میشود]

روز پنجم رژیمی نبات هم خوب شروع شد و امید است و به زیبایی به پایان برسه!

دیشب با زی زی حرف زدم!اونم شروع کرده بود :)

مامان امروز میره پیشش،کاش میشد منم برم،دلم برای میمِ قشنگم تنگ شده :( [آخرش هم لال از دنیا میرود]

پ.ن:چای دارچینی و مجددا عطرش :)

پ.ن:بافتن موهای نبات :)

پ.ن:باباتو بغل کنی دلت نخواد از بغلش بیای بیرون :) [نبات کوچولو]

پ.ن:اعتراف میکنم چند دقیقه بعدش موجودِ گستاخ رو بخشیدمش!اول حرفش رو هم نمیگم چون زیاد پیش میاد ازش تعریف کنم :)))))

پ.ن:نبات حالش خیلی خوبه :)

ب قول سعدی جانِ دلم:


منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو "شادی" کن ای یار دل افروز
چو خاکت می خورد چندین مخور غم

خدایا مرسی :))♡




چای دارچینی اش را میگذارد کنار دستش و چشم هایش را میچرخاند ب سمت شکلات ها!هی با خودش می گوید فراموشش کن!هی یک چیزی اصرار می کند ک اصلا امکان ندارد فراموشش کرد!

میل به خوردن رها نمی کند مرا!

۳۱ ساعته نخوابیدم!منتظرم زود تر شب بشه تا چهارمین روز رژیمیم به خیر بگذره!

شکلات ها را دیشب مامان ک از مسافرت برگشت بین من و ح تقسیم کرد!کنار ح نشسته بودم،یکی پس از دیگری بازشون میکرد و میخورد!و هر کدومش رو هم [عزیزدلم] نصفش میکرد![چرا اینقدر مهربونی تو آخه؟]من هم به زور متوجهش کردم بچه جان دست از سر من بردار!شکلات نمیخوام!

میم راست میگفت هر وقت دلت چیزی رو خواست فکر کن نیم ساعت پیش خوردیش!

یا اینکه میگفت اراده تو بزرگ تر از یک دونه شکلات یا یک مقدار از هر خوراکی ایه!

و من چقدر به حرف هاش شباهت داشتم.

و ما همگی به هم شباهت داشتیم!

دیشب به زی زی پیام دادم و گفتم حالا که برگشتی دوباره شروع کن!

نباتی که تا چند روز قبل باید غذا رو از جلوش برمیداشتی،شروع کرده بود به انگیزه دادن به زی زی!و در نهایت با تشکر زی زی،ساکت شد![و در افق ناپدید شد!]

و حالا فقط به همون لباسی فکر میکنم که به خودم قول دادم وقتی زیر هفتاد رو دیدم،بپوشمش!

به شدت منتظر ماه رمضونم! 

-پارسال ماه رمضون سه کیلو افزایش وزن داشتی!

+امسال فرق داره!من پارسال روزه نگرفتم! :/

-ولی همه فکر میکردن روزه ای!

+خب حالا :/


پ.ن:دلم میخواد برم پیاده روی!تو این هوای ابری عجیب میچسبه :)

پ.ن:دو تا شکلات کوچولو خوردم :/ :)

+راستی میم یه چیز دیگه هم گفت!

-چی گفت؟

+گفت هر وقت خیلی هوس یه چیزی کردی اشکال نداره دو تکه کوچیک ازش بخوری!

-تاکید کرد رو دو تکه؟ :/

+آره شدیدا!

- :/

[مرسی خدا]  :)♡



نسکافه ی تلخش را سر می کشد و به آسمان خیره میشود،چه آرامش عجیبی دارد پرنده ای که لحظه ای به سقوط نمی اندیشد و چه زیباست ترکیب ایمان و اعتماد به خدا :)♡

تو قسمتی از زندگیم قرار گرفتم که دلم میخواد فقط آرزو کنم!

چند وقتی میگذره از برآورده شدن بزرگ ترین آرزوی من!قلبم لبریز از عشق میشه از گفتنش! :))

پارسال همین موقع ها،نبات یه دختره افسرده و غمگین بود،نسبت به تصویر خودش توی آیینه،احساس نفرت داشت!و هیچ چیز زیبایی وجود نداشت که اونو به وجد بیاره! و مدام با حالت گله و شکایت به خدا میگفت،چرا منو آفریدی؟!

-یادت میاد نبات؟!

+آره :)

پاهام انگاری رو زمین نبود.بین زمین و آسمون بودم!هیچکس کنارم نبود،با همه ی دوستام قطع رابطه کرده بودم و تو تنهاییم یه دیوار دور خودم ساخته بودم!یه پوچی محض.

همه چیز برای نبات تموم شده بود،بین نبات و خدا،سال ها فاصله افتاده بود!

یادته خدا؟بهت گفتم اگه برام درستش کنی،این کارو میکنم،اون کارو میکنم؟!

تو درستش کردی!ولی من هیچ کاری نکردم و بازم اصرار کردم به بد بودن!اینقدر که تو هر روز کمرنگ تر میشدی!

نمیدونم از کی به بعد،ولی از یه جایی به بعد،بعد هر شکستم،دوباره بلند شدم!شاید بیش از هزار بار شکست خوردم!تو چرخه ی خوب و بد بودن افتاده بودم و این بی ثباتی منو هر روز ضعیف تر و شکننده تر میکرد!

-ولی نبات!تو کم نیوردی!دوباره بلند شدی،دوباره شروع کردی!و حالا.

بعد از گذشت سال ها،بزرگ ترین آرزوت محقق شد و چیزی نمونده به دو ماهه شدنش! :))

+ما اون روز جشن میگیریم نبات!

و حالا نبات.

تو مسیر دومین آرزوی بزرگشه!رسیدن به وزنی که میخواد!کاهش ۱۵ کیلوی دیگه :))

-قرار شد تسلیم نشی!

+نمیشم :)

و نبات پنجره رو باز گذاشته!آسمون با همون ابرای پنبه ایش :) 

پرواز و صدای پرنده ها.

ترکیب زیبای ایمان و اعتماد به خدا!

-دستتو بگیر به سمت آسمون :)

چی میگفتی زیر لب و اشک می ریختی؟

+هو مولکم فنعم المولی و نعم النصیر

-آرزو کن نبات! :)

راستی اون شبی که ته قلبت همینجوری قند آب میشد و دلت میخواست پرواز کنی،چی به خدا گفتی؟

+گفتم مرسی خدا که منو آفریدی :)♡

-و حالا نبات میخواد بازم آرزو کنه و بشه سومین آرزوی بزرگ زندگیش :)

+ :))))

و من خیلی وقته نبات رو بخشیدم!بابت گذشتش!بابت اشتباهاش!من عاشق نبات امروزم!عاشق نباتی که چشم هاش میخنده!عاشق نباتی که به تصویر خودش تو آیینه عشق میورزه!عاشق نباتی که تنهاییشو با خدا پر میکنه!

و من عجیب حالم کنار این نبات خوبه :))

خدایا مرسی بابت این همه عشق :)♡

تو خواستی که ممکن شد!

تو هر جا خسته شدم،نبات رو بغل کردی!

من دستاتو حس کردم!

لبخندتو دیدم!

من عشق کردم باهات!

و الان تو زیباترین روزهای زندگیمم :)

روزایی که سراسر لذته برام!

مگه هدف تو از خلقت من جز این بود؟ :))

دوستت دارم خدا♡

یه روزی که دیگه تو این دنیا باهام کاری نداشته باشی،پرواز میکنم به سمتت!مثل همین پرنده ها!با عشق و ایمان!و اعتمادی که از قلبم میاد :))

بدون ترس از سقوط!

مرسی خدا که اینقدر مهربونی،که اینقدر بزرگی :)

به چه می اندیشی؟نگرانی بیجاست!عشق اینجا و خدا هم اینجاست!

پ.ن:تو دفترچه ی آرزوهام،دو تا آرزوی بزرگ و قشنگِ دیگه و یه عالمه آرزوی کوچیک دیگه نوشتم!

پ.ن:تا وقتی که آرزوهامو بغل کنم،هستم!

پ.ن:نبات شاید تا چند وقته دیگه تازه دو ماهش میشه!دختر کوچولویی که تازه اول یک مسیرِ و خدا خیلی با آبنباتش کار داره! :)


پ.ن:زندگی کن نبات! :)♡



هر کار کردم خوابم نبرد!البته اینکه سیم کارتمو بعد از چند وقت روشن کردم و ایرانسل بهم نت رایگان داد هم بی تاثیر نبود :)))
ساعت ۵ لامپ رو روشن کردم،پله هارو رفتم پایین و ح رو صدا زدم بلند شه درس بخونه،انگار صدام رو نمی شنید،چند بار گفتم ۸ تا ۱۳،چیزی نخوندی،تا بیدار شه[خودش میخواد اینطور صداش بزنم!]
بعدش برگشتم تو پناهِ امن کوچیکم!ترازو رو گذاشتم تو گوشه ی سرامیکی سمت چپ و با حالتی خنثی رفتم روش!۷۲/۹،سه روزِ ک مجددا رژیم رو شروع کردم،چند روز قبل یادمه بابت پرخوری های وحشتناکم به ۷۵ هم رسیدم،دوست دارم اون روزا ثبت شن تا یه روز مجددا برگردم و بخونمشون :)
اولین بار دو سال پیش،یه شب که تنها بودم بعد از مدت ها رفتم روی ترازو و با عددی که دیدم وحشت کردم!فکر میکردم هنوزم همون دختر هفتاد و چند کیلویی سابقم!چیزی نمونده بود وزنم سه رقمی بشه!از همون موقع بود که تو فکر کاهش وزن افتادم و یک ماه بعدش رژیم رو شروع کردم،دو ماه به طور کامل انجامش دادم و ۱۲ کیلو کاهش داشتم،اسمشو نمیزارم اراده!بهتره بهش بگم انگیزه!چون درست بعد از دو ماه،یه سفر ۷ روزه داشتم که خانوادم کنارم نبودن،تو راه رفتن میم نوشابه خرید و من بعد از دو ماه برای اولین بار توی رژیم نتونستم یا نخواستم بگم نه!اون نقطه پایان انگیزه من و نقطه شروع پرخوری هام بود!بعد از مسافرت رژیم رو ادامه دادم ولی نه به محکمی قبل،به زور چند کیلو دیگه وزن کم کردم،تا خودمو بیست کیلو سبک کنم!چند ماه نگهش داشتم ولی درست وقتی همه چیز خوب بود،همه چیز خراب شد!دو ماه تنهایی اجباری بهم تحمیل شد و خوردن شد تنها دوست و پناه من!جوری که هشت کیلو وزن اضاف کردم و این فاجعه بود!بعد از اون دوره،مجددا رژیم رو شروع کردم،گاهی بعد از یه هفته رژیم با دو روز پرخوری همه تلاشم از بین میرفت!تو چرخه پر و خالی شدن قرار گرفته بودم و حتی ۷۱/۴۰۰ رو هم بعد از سال ها دیدم!ولی درست روز بعدش و روزهای بعدش اونقدر خوردم ک شدم ۷۵!و حالا سه روزه ک شروع کردم :)
بهتره از سه روز قبل بگم!
چند روزی بود که خیلی با خودم و خدا حرف میزدم!مدام تکرار میکردم با خودم و مدام از آرزوی چندین و چند سالم مینوشتم!یه شب [اکثرا شب ها تصمیم میگرفتم و صبح یادم میرفت]کلی با خودم قول و قرار بستم و با شادی و لبخند خاصی خوابیدم،پر از انگیزه!صبح صبحونم رو خوردم و نشستم فیلم بازگشت به خانه رو نگاه کردم،تنها بودم و یه چیزی تو ذهنم مدام میگفت برو بخورش![سالاد الویه چند روز قبل رو]نمیتونستم یا نخواستم بهش بی توجه باشم و رفتم سه قاشق خوردم!بعدش رفتم توی اتاقم،سرمو گذاشتم روی بالش و زدم زیر گریه!با خودم تکرار میکردم نبات خیلی بی اراده ای!حرفات چیشد؟آرزوی بزرگت؟ذوقِ دیشبت؟!یه عالمه حس بد بهم تزریق شده بود!رفتم و کل ظرف رو ریختم بیرون و گفتم معده من سطل آشغال نیست!همون موقع رفتم و یک ساعت پیاده روی تند انجام دادم!و دوباره شروع کردم :) و حالا سه روز میگذره!
من نباتی نیستم که تسلیم شم،فراموش هم نمیکنم آرزومو!من خوب یاد گرفتم خودمو ببخشم!خوب یاد گرفتم دوباره شروع کنم،حتی اگه بار ها شکست خورده باشم بازم توانایی عشق ورزیدن به خودم رو داشته باشم!این همون چیزی بود که من از خدا خواستم و اون برام ممکنش کرد :) 
مرسی خدا :)♡
 پ.ن:منتظرم هوا روشن شه،به خانوم ماه صبح بخیر بگم! :)
پ.ن:نبات حالش خوبه :)))


میدونم بعضی وقتا خیلی سخت میگیرم و خیلی خودمو اذیت میکنم جوری که با یه اتفاق کوچیک دلم میگیره،من خیلی حساسم،از اون مدلا که فورا اشکم در میاد،حتی وقتایی که خوشحالم نمیتونم احساسم رو مخفی نگه دارم و اشکامو راحت میزارم :)

یکی از نقطه ضعف هام زودرنج بودنم بود،همه چیز رو تو خودم میریختم،یه وقتایی که خیلی سنگین میشدم و دیگه نمیتونستم تحمل کنم،سرمو میزاشتم رو بالش و به حال خودم گریه میکردم،یا میرفتم تو بغل مامان و یهو میشکستم و میزدم زیر گریه،مامان اما،سعی میکرد منو بخندونه،برام شعر میخوند،منم وسط گریه،خندم میگرفت،آخرین بار رفتم کنار بابا،خودمو جا دادم تو بغلش و بابا برام از خدا گفت،موهامو می بوسید و معنی کل حرفاش این بود که خدا بزرگ و مهربونه،دلم نمیخواست از بابا جدا شم،دلم میخواست همینطور بگه تا نبات آروم بگیره،بابا خوب میدونست باید چی بگه،من اون شب آروم شدم و قبل خواب طبق قرارم با خودم،از خدا بابت بودنش و بابت تمام خوبی هاش تشکر کردم،از وقتی که تصمیم گرفته بودم فقط با خدا حالم خوب باشه،دیگه هیچی و هیچ حرفی به جز خدا نمیتونست آرومم کنه،هر وقت حالم بد بود،باید به رابطم با خدا نگاه میکردم تا پررنگش کنم تا حالم خوب بشه،بخاطر نیازی که به مهربونیش داشتم.

امروز دلم گرفت،دلم میخواست باز گریه کنم،به خودم گفتم نبات،چرا با خودت این کارو میکنی؟ولی هیچ جوابی براش نداشتم،ذهنم قفل شده بود،دیدم خدا پیداش نیست،شدت گریم بیشتر شد،خودمو رسوندم به پنجره،وقتی آسمون آبی با ابر های پنبه ایش رو دیدم،وقتی متوجه عظمتش شدم،دستمو گرفتم سمت آسمون و تموم اون چیزی که باعث شده بود دلم بگیره رو سپردم به خودش،قلبم آروم گرفت،با خودم تکرار کردم مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ :)

آروم شدن های قبل از تو سو تفاهم بود خدا :)))

چقدر قشنگه با اینکه هیچ نیازی به نبات نداری،ولی دوستش داری :)

دوستت دارم خدا :)♡

پ.ن:نبات حالش خیلی خوبه :)






این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نبات
صبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع  آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا درست اطلاع رسانی کنید،ایشان هم کم نیاوردن و گفتن من لطف کردم زنگ زدم وگرنه وظیفه من نبود!منم گفتم ممنون بابت لطفتون!و رفتم!بیشتر عصبانیتم بخاطر بابا بود که شب خوب نخوابیده بود و روزه بود!بعد از افطار یادم می آید کلی به مامان اصرار کردم با معلممان تماس بگیرد و بگوید دخترم جلسه اول عقب مانده و خیلی ناراحت است و غصه میخورد!مامان هم لطف کرد تماس گرفت،معلممان گفته بود پس آن دختری که توی آموزشگاه زبان درازی کرد دختر شما بود،مامان هم گفته بود نه دختر من خیلی بی زبون و مظلوم است!معلم هم پذیرفت و دوباره برای من کلاس برگزار کرد!هنوز هم بعد از چند سال جلسه اول خوب یادم مانده است،الکتروشیمی داشتیم و هیچ وقت به این شیرینی درس یاد نگرفته بودم!علاقه من به شیمی همانا و ورود معلم به لیست محبوبیت هایم همانا!یادم می آید اواخر  سال بود که میگفت نبات فراموش نمیشود بس که امسال اذیتمان کرد!یادم رفت بگویم شماهم فراموش نمیشوید و نخواهید شد بس که.

روزت مبارک معلم جان :)♡


این مدت همش از درد کمرم شاکی بودم،نمیتونستم بشینم،فقط تو حالت خوابیدن راحت بودم،یادمه وقتی مهره کمرم شکست،داشتیم با ف میخندیدیم،که مامانم زنگ زد،ف رفت بیرون،تا صدای مامانم رو شنیدم زدم زیر گریه،دست خودم نبود،نمیدونم چرا،درک نمیکردم حال مامانمو،چند دقیقه بعدش مامان و بابا اومدن منو بردن بیمارستان،میدونی من هیچوقت مادر نبودم،من مامانمو نفهمیدم،وقتایی که ناخودآگاه از درد جیغ میکشیدم،وقتایی که گریه میکردم،نفهمیدم دردی که مامانم میکشه عمیق تره،کاش میفهمیدمت مامان :(

چند دقیقه پیش فهمیدم مامانی که بعد ۸ سال باردار شده،دختر کوچولوی ۱۸ ماهش بخاطر تصادف تو کماست :(

نمیفهمم اون مادر رو،ولی اونم مثل مادرِ نباتِ :(

میشه برای نبات ۱۸ ماهه دعا کنید؟

میشه خدا؟


سلااااااااام :)


+این چه عنوانیه نبات؟ :/
-خب اولین چیزی بود که به ذهنم رسید! :)
***
هر هفته،شنبه ها،میام تو این پست وزن جدیدمو اعلام میکنم! :)
تاریخ شروع:۹۸/۲/۵
وزن شروع نبات:۷۲/۹۰۰
وزن ایده آل نبات:۵۸
هفته اول:71/5
هفته دوم:
هفته سوم:
.
____________________
پ.ن:اگه کسی اینجا هست که رژیم میگیره،میتونه هر شنبه بیاد و وزنشو اعلام کنه،به صورت شناس یا ناشناس :)))
پ.ن:خیلی زود بهت میرسم ۵۸ دوست داشتنی،قول میدم :)♡
مرسی خدا :) 
مرسی نبات :)

خیابون و کوچمون رو فرش انداختن بخاطر شب قدر،برای خوندن دعای مورد علاقم،جوشن کبیر :) کاش نبات هم میتونست بره لابه لای جمعیت،تا بدون توجه به اطرافش،عشق کنه با خداش :)

 چقدر قشنگه که اسم های خدا رو صدا بزنی،فکرشو بکن خدا آخرش بگه خب عزیزم چی میخوای؟دارم فکر میکنم اون لحظه چی بگم به خدا،اصلا چی میتونم بگم؟ :))

دوستت دارم خدا،خیلیییییی دوستت دارم‌،دلم میخواد گریه کنم،دلم میخواد بگم تو چه وضعیتی بودم و تو چجور ساختیش برام :) هزار بارم میم بگه تو دروغی و واقعیت نداری،من باورش نمیکنم،چون تو بغلم کردی،چون من حست میکنم :)

خدایا تنهام نزار،من و به حال خودم رها نکن،دلم میخواد هر روز بهت نزدیک تر شم،اونقدری که چیزی نتونه بینمون فاصله بندازه.

پارسال همین شب،گناه بزرگی مرتکب شدم،سیاهی محض.ولی الان.ولی امشب.خدایا تو چیکار کردی با نبات؟

میخوام یه تصمیم جدید بگیرم،خدایا کمکم کن دچار تردید نشم :) میشه بسازیش برام؟میشه مثل همیشه مهربونی رو در حقم تموم کنی؟چقدر بزرگی تو خدا.چقدر خوبی تو :)

پنجره رو باز گذاشتم تا بیرون رو نگاه کنم،یه حس خوب و قشنگی دارم :) [خدایا مرسی]

پ.ن:امشب دعا کنیم خدا مریض ها رو شفا بده :) 

دعا کنیم خدا هیچ انسانی رو ناامید نکنه :)

دعا کنیم برای کنکوری ها و پشت کنکوری ها :)

دعا کنیم هیچ پدری شرمنده خانوادش نشه :)

دعا کنیم همین الان یهویی حال دل هرکسی گرفته خوب بشه و ته قلبش آروم بشه :)

دعا کنیم برای خوشحالی و خوشبختی دیگران :)

امشب دعا کنیم برای همدیگه :)

امشب اول ببخشیم خودمون رو،بعد ببخشیم هر کیو که اذیتمون کرده :)

از ته قلبم میخوام به هرچی که میخواید برسید،از ته قلبم از خدا میخوام زندگیتون آروم باشه،جوری که بتونید از ته دل بخندید و شادیتون رو با دیگران تقسیم کنید :)

خدایا بساز برامون،که تو بسازی قشنگ تره :)♡


+خدایا شکرت♡



سلااااااام :))

دلم تنگ شده بود برای اینجا.برای نوشتن.برای شما! :)

اول یه خبر خوب بدم!

حال نباتِ هیجده ماهه خوبه.خداروشکر به هوش اومده :)

[خدایا مرسی]

روزای قشنگیه،مگه نه؟ :)

از اون روزاست که خدا مدام داره قربون صدقه ی آبنباتش میره :)

از اون روزاست که مدام داره قند تو دل نباتش آب میشه :)

چه خدایی.چه نباتی.جانم!

دلم میخواد هر روز این ماه قشنگ رو نقاشی کنم،قابش بگیرم :)

روزهایی که تنهایی افطار میکنم.

روزهایی که ح میمونه پیشم تا تنها نباشم.

نصف شبایی که با ح جشن می گیریم و آخرش از خستگی کنار هم خوابمون میبره.

سحر هایی که هممون دور همیم :)

چه خوبه این روزا.چه خوبی تو خدا :)♡

میم و عین هم برگشتن.حالا هممون کنار همیم.خدایاشکرت :))

پارسال یه نفر با عصبانیت بهم گفت دیگه هیچکس دوستت نداره نبات!

همون موقع با خودم داشتم میشمردم ببینم چند نفر واقعا دوستم دارن؟

کمتر از ده نفر بودن که با اطمینان میتونستم بگم دوستم دارند بدون اینکه لازم باشه دلیلی بیارم!

درسته هنوزم فقط همون چند نفرن.ولی من هر شب بخاطر بودنشون از خدا تشکر میکنم :)

خدایا ممنونم بخاطر این همه عشق! :)

و خدا لبخند زد و من آرام گرفتم :)♡

پ.ن:بیاید این روزا برای همدیگه دعا کنیم،بیاید عشق کنیم با زندگی :)


سلااااااااام :)

ما با آرزوهامون زندگی می کنیم. 

شب ها با عشق آرزوهامون گاهی لبخند میزنیم،ساعت ها با خیالشون غرق عشق و خوشی میشیم :) صبح ها با یادِ آرزوهامون امید و انگیزه میگیریم.

ما با آرزوهامونِ که بزرگ میشیم :)

موافقِ آرزو کردن هستید؟ :)

من این روزا رو خیلی دوست دارم.خیلی قشنگن :)

از اون روزاست که دوست دارم مدام آرزو کنم :)

[خدایا مرسی]

تا وقتی خدا هست.تا وقتی فرصت زندگی کردن دارید.بیاید آرزو کنید :)♡

خدا بزرگه.



+بیاید زیر این پست سه تا از بزرگ ترین آرزوهامون رو بنویسیم،تا سال دیگه برگردیم و ببینیم به خواست خدا هر سه تاشو بغل کردیم :)))

 اولین کامنت:

سه تا آرزوی نبات :)

آرزوی اولم اینه یه نفر که خیلی دوستش دارم بتونه اعتیادش رو ترک کنه :)

آرزوی دومم اینه ح که خیلی برام ارزشمنده سال دیگه به هدف قشنگش برسه :)

آرزوی سومم اینه سال دیگه ۵۸ کیلو شده باشم :)

[اگر خدا بخواهد]






خیابون و کوچمون رو فرش انداختن بخاطر شب قدر،برای خوندن دعای مورد علاقم،جوشن کبیر :) کاش نبات هم میتونست بره لابه لای جمعیت،تا بدون توجه به اطرافش،عشق کنه با خداش :)

 چقدر قشنگه که اسم های خدا رو صدا بزنی،فکرشو بکن خدا آخرش بگه خب عزیزم چی میخوای؟دارم فکر میکنم اون لحظه چی بگم به خدا،اصلا چی میتونم بگم؟ :))

دوستت دارم خدا،خیلیییییی دوستت دارم‌،دلم میخواد گریه کنم،دلم میخواد بگم تو چه وضعیتی بودم و تو چجور ساختیش برام :) هزار بارم میم بگه تو دروغی و واقعیت نداری،من باورش نمیکنم،چون تو بغلم کردی،چون من حست میکنم :)

خدایا تنهام نزار،من و به حال خودم رها نکن،دلم میخواد هر روز بهت نزدیک تر شم،اونقدری که چیزی نتونه بینمون فاصله بندازه.

پارسال همین شب،گناه بزرگی مرتکب شدم،سیاهی محض.ولی الان.ولی امشب.خدایا تو چیکار کردی با نبات؟

میخوام یه تصمیم جدید بگیرم،خدایا کمکم کن دچار تردید نشم :) میشه بسازیش برام؟میشه مثل همیشه مهربونی رو در حقم تموم کنی؟چقدر بزرگی تو خدا.چقدر خوبی تو :)

پنجره رو باز گذاشتم تا بیرون رو نگاه کنم،یه حس خوب و قشنگی دارم :) [خدایا مرسی]

پ.ن:امشب دعا کنیم خدا مریض ها رو شفا بده :) 

دعا کنیم خدا هیچ انسانی رو ناامید نکنه :)

دعا کنیم برای کنکوری ها و پشت کنکوری ها :)

دعا کنیم هیچ پدری شرمنده خانوادش نشه :)

دعا کنیم همین الان یهویی حال دل هرکسی گرفته خوب بشه و ته قلبش آروم بشه :)

دعا کنیم برای خوشحالی و خوشبختی دیگران :)

امشب دعا کنیم برای همدیگه :)

امشب اول ببخشیم خودمون رو،بعد ببخشیم هر کیو که اذیتمون کرده :)

از ته قلبم میخوام به هرچی که میخواید برسید،از ته قلبم از خدا میخوام زندگیتون آروم باشه،جوری که بتونید از ته دل بخندید و شادیتون رو با دیگران تقسیم کنید :)

خدایا بساز برامون،که تو بسازی قشنگ تره :)♡


+خدایا شکرت♡





میدونم بعضی وقتا خیلی سخت میگیرم و خیلی خودمو اذیت میکنم جوری که با یه اتفاق کوچیک دلم میگیره،من خیلی حساسم،از اون مدلا که فورا اشکم در میاد،حتی وقتایی که خوشحالم نمیتونم احساسم رو مخفی نگه دارم و اشکامو راحت میزارم :)

یکی از نقطه ضعف هام زودرنج بودنم بود،همه چیز رو تو خودم میریختم،یه وقتایی که خیلی سنگین میشدم و دیگه نمیتونستم تحمل کنم،سرمو میزاشتم رو بالش و به حال خودم گریه میکردم،یا میرفتم تو بغل مامان و یهو میشکستم و میزدم زیر گریه،مامان اما،سعی میکرد منو بخندونه،برام شعر میخوند،منم وسط گریه،خندم میگرفت،آخرین بار رفتم کنار بابا،خودمو جا دادم تو بغلش و بابا برام از خدا گفت،موهامو می بوسید و معنی کل حرفاش این بود که خدا بزرگ و مهربونه،دلم نمیخواست از بابا جدا شم،دلم میخواست همینطور بگه تا نبات آروم بگیره،بابا خوب میدونست باید چی بگه،من اون شب آروم شدم و قبل خواب طبق قرارم با خودم،از خدا بابت بودنش و بابت تمام خوبی هاش تشکر کردم،از وقتی که تصمیم گرفته بودم فقط با خدا حالم خوب باشه،دیگه هیچی و هیچ حرفی به جز خدا نمیتونست آرومم کنه،هر وقت حالم بد بود،باید به رابطم با خدا نگاه میکردم تا پررنگش کنم تا حالم خوب بشه،بخاطر نیازی که به مهربونیش داشتم.

امروز دلم گرفت،دلم میخواست باز گریه کنم،به خودم گفتم نبات،چرا با خودت این کارو میکنی؟ولی هیچ جوابی براش نداشتم،ذهنم قفل شده بود،دیدم خدا پیداش نیست،شدت گریم بیشتر شد،خودمو رسوندم به پنجره،وقتی آسمون آبی با ابر های پنبه ایش رو دیدم،وقتی متوجه عظمتش شدم،دستمو گرفتم سمت آسمون و تموم اون چیزی که باعث شده بود دلم بگیره رو سپردم به خودش،قلبم آروم گرفت،با خودم تکرار کردم مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ :)

آروم شدن های قبل از تو سو تفاهم بود خدا :)))

چقدر قشنگه با اینکه هیچ نیازی به نبات نداری،ولی دوستش داری :)

دوستت دارم خدا :)♡

پ.ن:نبات حالش خیلی خوبه :)







این قسمت:معلم دوست داشتنیِ نبات
صبحِ یک روز توی ماه رمضان پدرم را ساعت هفت از خواب بیدار کردم،تابستان بود و خورشید پسِ کله مان را میسوزاند!خیلی سریع  آماده شدم تا به کلاس جدیدم که جلسه اول هم بود برسم!نزدیک های هشت بود که رسیدیم،وقتی رفتم،خانوم منشی گفت که کلاس دیشب بوده!با لحن تندی گفتم ولی برایمان پیامک فرستادید کلاس امروز صبح است!خانوم منشی هم زنگ زد به معلممان و ایشان هم تایید کردن و گفتن از پیامک خبر ندارن!من هم عصبانی شدم و گفتم لطفا درست اطلاع رسانی کنید،ایشان هم کم نیاوردن و گفتن من لطف کردم زنگ زدم وگرنه وظیفه من نبود!منم گفتم ممنون بابت لطفتون!و رفتم!بیشتر عصبانیتم بخاطر بابا بود که شب خوب نخوابیده بود و روزه بود!بعد از افطار یادم می آید کلی به مامان اصرار کردم با معلممان تماس بگیرد و بگوید دخترم جلسه اول عقب مانده و خیلی ناراحت است و غصه میخورد!مامان هم لطف کرد تماس گرفت،معلممان گفته بود پس آن دختری که توی آموزشگاه زبان درازی کرد دختر شما بود،مامان هم گفته بود نه دختر من خیلی بی زبون و مظلوم است!معلم هم پذیرفت و دوباره برای من کلاس برگزار کرد!هنوز هم بعد از چند سال جلسه اول خوب یادم مانده است،الکتروشیمی داشتیم و هیچ وقت به این شیرینی درس یاد نگرفته بودم!علاقه من به شیمی همانا و ورود معلم به لیست محبوبیت هایم همانا!یادم می آید اواخر  سال بود که میگفت نبات فراموش نمیشود بس که امسال اذیتمان کرد!یادم رفت بگویم شماهم فراموش نمیشوید و نخواهید شد بس که.

روزت مبارک معلم جان :)♡


سلااااااااام :)

+این چه عنوانیه نبات؟ :/
-خب اولین چیزی بود که به ذهنم رسید! :)
***
هر هفته،شنبه ها،میام تو این پست وزن جدیدمو اعلام میکنم! :)
تاریخ شروع:۹۸/۲/۵
وزن شروع نبات:۷۲/۹۰۰
وزن ایده آل نبات:۵۸
هفته اول:71/5
هفته دوم:
هفته سوم:
.
____________________
پ.ن:اگه کسی اینجا هست که رژیم میگیره،میتونه هر شنبه بیاد و وزنشو اعلام کنه،به صورت شناس یا ناشناس :)))
پ.ن:خیلی زود بهت میرسم ۵۸ دوست داشتنی،قول میدم :)♡
مرسی خدا :) 
مرسی نبات :)

ماه رمضون 98 هم گذشت! :)

دوستش داشتم و از بیشتر روزاش لذت بردم!این آخراش یه کم خسته شدم ولی در کل عالی بود :)

دلم تنگ میشه برای شب های قدرش.برای حس خوبش.ولی راستش به این زودی ها دلم برای گرسنگی کشیدن تنگ نمیشه!فکر کنم یه سال زمان خیلی مناسبیه برای ابراز دلتنگی :))))

امروز رفتیم برای نماز عید فطر!بار دومی بود میرفتم.چند سال پیش تو یه شهر دیگه رفته بودم.ولی حال و هوای امروز رو بیشتر دوست داشتم.عید رو حس میکردم قشنگ :)

امروز نجمه رو دیدم :)اولین بار محرم پارسال دیدمش.بهم گفت نبات کاش همه مثل تو بودن!تو خیلی مهربونی که به حرفام گوش میدی!بهش گفتم میدونی چیه؟تو اونقدر زیبایی که من دلم میخواد فقط نگات کنم!دلم میخواد وقتی کنارتم تمام حواسم متوجه ی تو باشه.خندید.از اون خنده هایی که چشم ها برق میزنند!بعدش محکم بغلم کرد :))نجمه  هیجده سالشه.یه دختر فوق العاده با احساس.فوق العاده پاک و زیبا.دنیا توی چشم هاش مثل نقاشیه!عاشق زندگیه.عاشق آدماست.واقعا عشق میورزه به همه چیز :) اکثر روزا توی مسجد کمک میکنه :) همه میگن نجمه ناتوان ذهنیه.ولی من میگم ما ناتوانیم توی درک ذهن نجمه!توی درک چشم هاش.توی درک نگاهش :)

امروز عیدم با نجمه گذشت.با زیباترین حالت ممکن :)

من و نجمه میتونیم بهترین دوستایی باشیم که تاریخ به خودش دیده :))


راستی چه عید خوبی.[خدایا مرسی]


+نماز و روزه هاتون قبول :)

+عیدتون خیلی خیلی مبارک :)

پ.ن:بیاید دعا کنیم هیچ کودکی.هیچ انسانی.گرسنگی و تشنگی رو احساس نکنه.


میخواستم تنها کمی شاد تر باشم،از آن روز شادی رهایم نمی کند :)♡

از همون روزی که تصمیم گرفتم احساس تنهاییم فقط با خدا پر بشه،قول دادم هر چی گفت بگم باشه!آخه نبات تازه متولد شده بود و اونقدر حالش خوب بود که دلش نمیخواست این حالِ خوب رو با هیچ چیزی عوض کنه :)

ولی از همون اول،تو مسئله ی حجاب خیلی مقاومت میکردم،با یه سرسختی خاصی.نسبت به چادر هم که کلا احساس نفرت داشتم!

این ماه،اما،جای خالی یه چیزی رو عجیب حس میکردم،میدونستم جای خالی چیه ولی خودم رو توجیه میکردم که همه چیز روبه راهه!چند شب قبل از شب قدر،گفتم باشه خدایا تسلیم!ولی خودت درستش کن برام،آخه من این همه سال این مدلی بودم سخته برام!تو راحتش کن برای نبات :)اون شب تصمیممو با یه عالمه تردید گرفتم!

شب قدر یه لحظه دیدم اون همه تنفر جاشو داده به یه عالمه عشق!اون دنیا تردید شده یقین!و انگار که زیباترین تصمیم زندگیم رو گرفته باشم،پر از حس خوب شدم :)یه شیرینی خاصی برام داشت که نمیتونم با کلمات توصیفش کنم :)

میدونی چیه؟ساخت برام!خیلی راحت.خیلی شیرین :)

خدایا شکرت بابت این تصمیم.با تموم وجود مراقبشم :)♡


وَأَنِیبُوا إِلَىٰ رَبِّکُمْ وَأَسْلِمُوا لَهُ مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَکُمُ الْعَذَابُ ثُمَّ لَا تُنْصَرُونَ

و به سوی پروردگار و صاحب اختیار خود بر گردید و در برابر او تسلیم شوید.
قبل از آنکه عذاب بر سرتان بیاید و دیگر کمک و یاری نشوید.۵۴ زمر



با وجود اینکه فاصله سنیمون خیلی زیاده ولی یه عالمه کار جذاب هست که میتونیم باهم انجام بدیم و کلی بهمون خوش بگذره :)مثل وقتایی که جشن می گیریم.مثل وقتایی که پارک رو متر می کنیم و کلی عکس می گیریم!مثل اون روزایی که کلی مغازه میگردیم دنبال یه مدل بستنیه خاص :)
میدونی چیه!
اونقدری دوستت دارم که وقتی کنارمی باز دلم برات تنگ میشه :)
من فقط منتطر اون روزیم که تو به هدف قشنگت برسی.من فقط منتظر اون روزم که بگی نبات دیدی موفق شدم!بعدش من محکم بغلت کنم بگم من مطمعن بودم موفق میشی :)
یه چیزی بگم!
اون وقتایی  هست که دعوامون میشه! بهت میگم بیا ربع ساعت همدیگه رو کتک بزنیم که آروم شیم!همیشه فکر میکنم زورم ازت بیشتره!نصفه منی هاا ولی بعد پنج دقیقه باید التماس کنم ولم کنی :)))بیا برای یه بارم شده تو التماس کن ولت کنم!چی میشه مگه! :)))
 

+برای ح جشن تکلیف گرفتیم :)
چه زود بزرگ شدی :)
بزرگ و بزرگ تر شی.بدرخشی داداش کوچولو :)


خیلی دلم گرفته.خیلی خیلی.
دلم میخواد فقط گریه کنم!
این همه تلاش کردم برای اینکه وزنمو کم کنم ولی درست همون جایی که باید ادامه میدادم جا زدم.
از دست خودم ناراحتم!که همه چیو نادیده میگیرم.ناراحتم که کم آوردم.که بدون اینکه متوجه باشم داشتم آرزومو فراموش میکردم.
من قرار نبود جا بزنم!واقعا قرار نبود.
این همه تلاش کردم 71 رو ببینم.این همه ذوق داشتم براش.دوباره همه تلاشم تباه شد.الان 77 رو دیدم.خیلی ناراحتم.خیلی
چقدر بد کردم به خودم به جسمم.کاش بتونم خودمو ببخشم

تموم اون نه هایی ک گفتم.تموم اون شبایی که با تصور کردنش لبخند زدم.تمام اشک هایی که بخاطرش ریختم!
دلم میخواد زمان متوقف شه.
گریه کن نبات.آره گریه کن.تو نخواستی.فقط خوب حرف زدی.
میدونی چیه.
میتونی تا آخر عمرت کج کج راه بری و بخاطر اون جای خالی تو قلبت حسرت بخوری.میتونی بلند شی.میتونی دوباره شروع کنی.
فقط ببین.اگه شروع کردی حق نداری جا بزنی!دیگه بسه.دیگه نمیتونم تحمل کنم.بخدا خستم.

کاش بتونی خودتو ببخشی نبات.
این حرفا به دردت نمیخوره.گریه آرومت نمیکنه.فقط باید دوباره شروع کنی.

پ.ن:ببخشید این پستم این مدلیه.نیاز داشتم حرف بزنم :(

تابستون قشنگم خوش اومدی.

دلم میخواست با یک دنیا عشق به استقبالت بیام!

ولی ببخش که یه مقدار خسته و بی حوصله بودم.ولی این دلیل نمیشه دوستت نداشته باشم!

دلم میخواد تمام روزاتو به رنگ سبز و صورتی نقاشی کنم.به رنگ بستنی قیفی هایی ک فقط تو میدونی چقدر میچسبه!به رنگ هوای صبح وقتی پنجره رو نیمه باز میزارم و تو رو نفس میکشم!

دلم میخواد تمام روزاتو جشن بگیرم و از کنار تو بودن لذت ببرم :)

تابستون قشنگم!موافق زندگی کردن هستی؟ :)



+تابستون قشنگی داشته باشید :)

از برنامه هاتون بگیدقصد دارید تابستونتون رو چطور بگذرونید؟



همسایه مان برایمان نون خامه ای آورده است می گوید پسرش داماد شده است.کل آپارتمان صدای کف و کل می آید باورم نمی شود!نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت.پسر همسایه سال هاست که درگیر درد اعتیاد است.چند روزی می شود که با قرص و شربت دوام آورده است!و حالا خانواده آستین برایش بالا زده اند.نه اینکه دخترخانوم نداند نه اتفاقا خوب میداند.

 یک چیزی ته گلویم آزارم می دهد میروم جلوی آیینه به تصویر دختری که زیر چشمانش گود افتاده و صورتش را اشک پوشانده خیره میشوم.

نه اینکه دلم برای آن روزها تنگ شده باشد.نه اصلا!فقط یک چیزهایی است که اولش نمیتوانی بپذیری!یک چیزهایی است که زندگی به تو تحمیل می کند.گاهی حتی محکوم به دوست داشتن میشوی.بی آنکه خودت متوجه شوی.دلتنگ میشوی.نگران میشوی.

میدانی!تو حق انتخاب نداری!تو حتی نمیتوانی جیغ بزنی.نمیتوانی اعتراضت را فریاد بزنی.تو فقط حق داری بترسی.حق داری بروی توی اتاقت پشت در بنشینی و دستانت را بگذاری جلوی دهانت و صدای گریه ات را خفه کنی!

یک وقت هایی هم کم می آوری.خسته میشوی!ولی تو محکومی به صبر!

مثل آن روز که تمام راه کلاس تا خانه را با میم پیاده آمدی و از ذوق دیدن کاف بعد از مدت ها در پوست خودت نمی گنجیدی!از سوپری نزدیک خانه شکلات خریدی.پایت را که توی حیاط گذاشتی شکلات از دستت افتاد بدن نیمه جانش وسط حیاط بود.بغض کرده بودی.دلت میخواست فرار کنی بروی به همان چند دقیقه قبل که کنار میم حالت خوب بود!اما تو محکوم بودی به ماندن!کاف خودش را به تو رساند.بغلت کرد.تو را بوسید.اما تو کاف را ندیدی.تو دیگر هیچ چیز ندیدی!خودت را به گوشه حیاط رساندی.دستانت را گذاشتی جلوی دهانت و صدای گریه ات را خفه کردی.

میدانی آن روزها ما محکوم بودیم به صبر!

حال بعد از سال ها من به این فکر میکنم که یک روزی هم ما برایش آستین بالا می زنیم!آن روز من در گوشش خواهم خواند تو هم محکومی به زندگی!تو هم محکومی به داشتن احساس خوشبختی :)

صدای کف و کل از توی کوچه می آید.پنجره را باز میگذارم.لبخند میزنم و برای خوشبختی پسر همسایه دعا میکنم.راستش او هم حق زندگی دارد.


بابا مرا سیاهِ مو فرفری صدا میزند من هم قند توی دلم آب میشود، راستش سیاهِ مو فرفری بابا بودن خیلی خوب است!

هیچوقت دلم نمیخواست جای برادرهایم باشم، دلم نمیخواست مثل آن ها لباس بپوشم، مثل آن ها فکر کنم، مثل آن ها رفتار کنم!دلم میخواست همیشه نبات کوچک خانه باقی بمانم!همان نباتی که زمان زیادی جلوی آیینه به بافتن موهایش مشغول بود، همان نباتی که لباس صورتی گلدارش را می پوشید و خودش را برای بابایش لوس میکرد!

من با عروسک هایم بزرگ شدم!برایشان مادری کردم و گاهی از اینکه یکی شان را بیشتر از بقیه دوست داشته باشم دلم می گرفت!آخر مادر که بین بچه هایش فرق نمی گذارد!

راستش نه اینکه مامان را دوست نداشته باشم، نه اتفاقا خیلی دوستش داشتم اما رابطه من با بابا یک جور متفاوتی بود مامان هم مدام حرص میخورد که تو چرا بابایت را اینقدر دوست داری!من اما هیچوقت نتوانستم به مامان بگویم آخر بابا با تمام آدم های دنیا فرق می کند!آخر تو نمیدانی بابا که بغلم می کند چه احساس قشنگی دارم!آخر نمیدانی بابا که پیشانیم را می بوسد چه حال خوبی دارم!من در جوابش فقط می گفتم تو را هم خیلی دوست دارم اما بابا را جور متفاوت تری دوست دارم!آخر میدانی هیچکس برای نبات بابا نمیشود :)


+روز نباتِ باباها مبااارک :)

روز نباتِ مامانا هم مبارک :)


میخواستم قوی باشم، میخواستم تسلیم خواست خدا باشم،ولی حالا.
تسلیمم ولی نمیتونم بپذیرم، تسلیمم ولی قلبم درد میکنه.
اینجوری رفتن حقت نبود. حق هیچکدوممون نبود :(
زود بود زهرا، خیلی زود بود.
نمیتونم بنویسم، نمیتونم چیزی بگم، چون باورم نمیشه.
دلم برات تنگ میشه هم بازی :(



دست کتابم را میگیرم و باهم خیابان را متر می کنیم،میرویم همان پارک همیشگی، چشمانم را برمی گردانم و. درخت نازنینم! به سمتش پرواز میکنم، انگار که بخواهم او را در آغوش بکشم، می نشینم و ساعت ها غرق میشوم در خوشی ای که قابل وصف نیست، سرم را که بلند میکنم،در نگاه متعجب آقای میانسال لبخند میزنم، انگار که خنده اش گرفته باشد، به راهش ادامه میدهد، بلند میشوم، میروم کنار بچه ها، مادری به کودکش غذا میدهد، کودک مدام می گوید نه! رویش را به سمت من بر میگرداند و در جواب لبخندم، می خندد، برایش چشمکی میزنم، انگار که بخواهم به او بفهمانم، قند توی دلم دارد آب می شود!

کمی به بازی بچه ها نگاه میکنم، دلم برای تاب بازی پر می کشد، کاش میشد قید سن و سال را زد و رفت توی صف ایستاد! آنوقت فکر کنم، نوبت خود را به هر کودکی که از راه می رسید می دادم و خودم را در هل دادنش شریک میکردم! دلم از تصور این خیالِ شیرین ناخودآگاه ضعف میرود، بلند میشوم تا کمی قدم بزنم، دلم می خواهد امروز تمام نشود، من در کنارِ خودم، در کنار تمام آدم هایی که نمی شناسمشان،من در کنارِ تمام احساس خوبی که لمسش میکنم،مگر میشود بهتر از این؟!خودم را در برابر عشق بی نهایت خداوند می بینم،دلم برای بغلش پر میکشد،از تصور تمام احساس قشنگی که دارم، از تصور این حجم از مهربانی، دلم میخواهد خودم را به آسمان بسپارم، آسمان آبی و زیبایم، آسمانی با ابرهای پراکنده، دلم میخواهد آن لحظه، آن مکان، زمان متوقف شود و من تمام اشتیاقم را فریاد بزنم و بی پروا شروع به دویدن کنم.

چشم هایم را می بندم، تا تمام تمامش را قاب بگیرم در گوشه به گوشه ی زندگی ام، من امروز را، تمام احساسم را، تو را و تمام عشقت را، از یاد نخواهم برد، به تو قول خواهم داد. 


گاهی پیش می آید که یک پست را رمز دار میکنم،نه برای اینکه حرف خصوصی ای گفته باشم،نه، اصلا!

راستش. 

میدانید، من غم ها و ناراحتی هایم را رمز دار میکنم، تا شمارا فقط توی حالِ خوبم و روزهای قشنگم شریک کنم، نه برای اینکه، شما آدمِ روزهای سختِ من نباشید و نتوانید مرا در کنارِ نباتِ غمگین بپذیرید، اتفاقا شما آنقدر مهربان و لطیف هستید، که آدم بتواند خیلی راحت رویتان حساب باز کند.

من فقط دلم میخواهد یک نباتِ شاد و باانگیزه گوشه ی ذهنتان داشته باشید، نباتی که شجاعت این را دارد که هر زمانی اراده کند، قوی باشد! 

راستش من این نبات را خیلی دوست دارم.اتفاقا من نباتِ خسته و عصبانی را هم دوست دارم! حتی اگر تمامِ روز از تخت خوابش جدا نشود و فقط غر بزند، باز هم به نظرم جذاب است. :) 

ولی خب، من تصویر کوچکِ گوشه ذهنتان را دوست دارم! حتی اگر کمرنگ باشد، باز هم فکر میکنم قشنگ است. :) 

راستی گفته بودم دوستانی دارم خوب و لطیف؟! :) 

اینجور مواقع یک چیزهایی می گویند، مثل اینکه ممنون که هستید و چقدر خوشحالم با شما آشنا شده ام و از این قبیل جملات! من میخواهم بگویم:ممنون خدا، که دوستانم را در مسیرم قرار دادی، تا دوباره قدرت بگیرم برای دوست داشتن و عشق ورزیدن :) 

چه دوستانِ خوبی. جانم! 


+دلم میخواهد چشمم به ستاره طلاییِ تان که می افتد،چشمانم برق بزند از این همه حالِ خوب و عشقی که زندگیِ تان را در برگرفته است، من که میدانم، روزی میرسد، که همه مان، فاصله ها را کنار می گذاریم، می نشینیم دورِ هم و عشق میخوریم :) 

حاضرید بگوییم، به امیدِ آن روز؟ :) 




یه اتفاق خیلی قشنگ در انتظارمه :)

من الان پر از احساس خوبم، پر از عشق و انگیزم :)

یه وقتایی باید از تموم نرسیدن ها عبور کنی، باید گذشت کنی، باید صبور باشی، تا اون اتفاق قشنگ که با فکر کردن بهش قلبت تند تند میزنه، اتفاق بیوفته :) 

من الان در اولین قدم از اون اتفاقم، ولی میتونم هزارمین قدم رو هم تصور کنم و باهاش عشق کنم! میتونم بغلش کنم و بگم نزدیکی! دوستت دارم! و چقدر خوشحالم بخاطرت :) 

من الان در اولین قدمم و سرشارم از شوق رسیدن، لبریزم از اتفاقی که در انتظارمه :) 

[مرسی خدا]


+دلم میخواست این حس قشنگمو باهاتون به اشتراک بزارم :)

پ. ن:بعدا در مورد این اتفاق قشنگ بیشتر می نویسم. 



میدونی چیه خدا؟ من مطمعنم روزای قشنگی در انتظارمه،مطمعنم یه کاری برام میکنی، من به بزرگی و مهربونیت ایمان دارم و با تموم وجودم بهت اعتماد دارم :)
الان آرومم، دلم قرصه، میخوام دوباره یه سری تغییرات کوچیک داشته باشم، میخوام شروع کنم و قدم اول رو بردارم، دیگه نگران نیستم، دیگه نمیترسم :) و به اندازه ی همون روزی که قراره آرزوهام اتفاق بیوفتند، خوشحالم و آروم!
تو بارها بهم ثابت کردی چه تکیه گاه خوب و امنی هستی، بارها نشون دادی چقدر هوامو داری، نمیتونم ازت دل بکنم، چون حتی اگه بارها اشتباه کنم،تو باز دوستم داری :) تو تحت هر شرایطی به فکرمی، خدایاا من نمیدونم تو فکر تو چی میگذره، نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته، من فقط از ته قلبم اطمینان دارم تو اتفاق های قشنگ و خوبی برام رقم میزنی، شاید امروز متوجه نباشم ولی یه روزی قطعا بابت تمامِ تمامش اشک شوق میریزم :)
دلم میخواد مدام از تو بگم، دلم میخواد روزام از تو پر بشن، ببخش اگه گاهی فراموشت میکنم، ببخش اگه چیزی بینمون فاصله میندازه :)
خدایا تو با ارزش ترین داشته ی منی :)
ممنون که به نبات فرصت زندگی دادی :)
خدایاشکرت :)

+زندگیتون پر بشه از لمسِ مهربونیِ خدا. :) 


تو اونقدر خدای خوبی هستی، که دلم میخواد مدام بغلم کنی،میدونی خدا بغل تو با تموم بغل های دنیا فرق میکنه، تو آرومم میکنی و ته قلبم، درست همون قسمتی که مدام احساس تنهایی میکنه رو پرش میکنی، تو نمیزاری نبات تنها بشه، میون همه ی آدما، تو تنها پناه امنی هستی که هر وقت دوست داشته باشم میتونم صدات کنم و تو با آغوش باز پذیرای تمام اشک ها و دردام بشی، تو چه خدای صبوری هستی، چقدر بی اندازه مهربونی، خدایا دلم میخواد به اندازه تمام سال هایی که ندیدمت، بغلت کنم و بگم چقدر آغوشت خوبه، چقدر دوست داشتن تو شیرینه و چقدر کنار تو بودن قشنگه، دلم میخواد به اندازه تموم اون سال ها بگم که چقدر عاشقتم. خدایا تو که همیشه هستی، ولی ممنونم که الان این لحظه احساسم با تو پر میشه، ممنونم که این لحظه لبریز از توام، ممنون که غرق عشق ام، ممنون که قلبم آرومه، خدایا میخوام رها شم تو آغوشت،تا وجودم پر از عطر تو بشه، میخوام رها شم تا قلبم با حس و حال تو خوب بمونه، دوستت دارم خدا، دوستت دارم خدای مهربونم:)

+خدای مهربونم، امشب مواظب همه ی دل ها باش، نزار تو دلی غصه بمونه :) 


چهار روز از سفرمون به کوچیک ترین روستای استانِ قشنگم میگذشت :)یه روستای کوچولو و بی نهایت زیبا، من متعلق به این روستام، پدرم، مادرم، مادربزرگ و پدربزرگم :)
خیلی دوسش دارم! درسته تابستون هوا به شدت گرمه! درسته گرما رو دوست ندارم، درسته تیرماه بود و نمیشد از خونه رفت بیرون، ولی بودن کنار زری و شب بیداری و تمام و تمام اتفاق های قشنگش باعث میشد همچنان عاشقش باشم و عاشقش بمونم :) 
پارسال بخاطر هجوم وحشیانه ی! شپش، مبتلا به شپش شدم :/ فکر تکرار اون فاجعه! و تموم کابوس های چندماهم! که شب بخوابم صبح بیدار شم ببینم بالشتم پر از شپشه،یه مقدار بهم استرس میداد جوری ک شبا با روسری و چادر میخوابیدم و در جواب زری ک از این مدل خوابیدن متعجب بود فقط میگفتم اینجوری راحت ترم اونم از رو نمیرفت و هر شب این سوالو تکرار میکرد! 
شب قبلش کلی بخاطرش با میم 2 خندیدیم و از خاطرات مشترکمون حرف زدیم! اخه فقط میم خبر داشت! 
صبح روز پنجم وقتی بیدار شدم،پیام میم رو دیدم، گفت حالش خوب نیست، گفتم چی شده؟ بدون هیچ مقدمه ای گفت زهرا فوت کرده، ففط به کسی چیزی نگو.
چشمم روی پیامش بود،ضربان قلبم به شدت رفته بود بالا،نمیخوام در موردش حرف بزنم. 
میم فکر میکرد من قوی ام،دنبال کسی بود که دردشو بگه و منو شریک اشک هاش کنه، من شریک خوبی نبودم، چون نتونستم نقش بازی کنم و همه فهمیدن، تمام روز های بعد، با نباتی که سال ها میشناختمش زندگی کردم، نباتی که ناامیده و هیچ انگیزه ای نداره،میدونستم آخرش چیه، من تمام این روزها رو با نبات تجربه کرده بودم، مدت زیادی که به خاطر از دست دادن دوتا از عزیزترین های زندگیم دچار افسردگی شدم و تمام دردهایی ک تو تنهایی بهم تحمیل شد! اره بهم تحمیل شد چون من آماده نبودم، آماده همچین شروع سختی! میگم شروع،چون مثل یک اتفاق از قبل برنامه ریزی شده، همه چیز دست به دست هم داده بود تا نبات رو بسازه!اتفاق قشنگی که باعث شد من بزرگ شم، الان میگم قشنگ چون الان بخاطرش خوبم!اون اتفاق باعث شد من نبات رو بشکنم و از نو بسازمش، نباتی که دوسش داشتم رو ساختم و خوشحال از تغییرات کوچیکم داشتم زندگی میکردم و حالا درست تو روزهای قشنگِ این نباتِ جدید، همچین اتفاقی افتاد! 
و من داشتم برمیگشتم به اون نباتِ قدیمی! نباتی که دوسش نداشتم.
به موقع جلوش رو گرفتم و نباتِ دوست داشتنی رو زندش کردم :) 
و الان دارم فکر میکنم، خدا رهام نکرده، خواسته بزرگ تر شم، بیشتر رشد کنم، قوی تر شم و تسلیم خواستش باشم :) 
میم درست فکر کرده بود و ادم درستی انتخاب کرده بود :) 
ممنون خدا که رهام نکردی و میخوای بزرگم کنی :) 
من خوشحالم، چون حالم خوبه و راضیم و میتونم دوباره آرزو کنم :) 
نباتِ امروز، ینی انتخاب من درست بوده :) و من بی نهایت از این بابت خوشحالم :) 
[مرسی خدا] 

+درسته این مدت بهتون سر نزدم ولی دلیل نمیشه فراموشتون کرده باشم، دلیل هم نمیشه دلم تنگ نشده باشه براتون :) 



سلام نباتِ عزیز :)

الان که برایت می نویسم، در اوایل نوجوانی ات، به سر می بری، دقیقا نمیدانم، شاید درگیر حفظ کردن نقشه ی جغرافیا، یا تاریخ سفر ناصر الدین شاه باشی، حتما با خودت میگویی، خواندن این ها، به چه دردم میخورد!؟ راستش من هم هنوز نفهمیدم به چه درد میخورد! :)

راستی تا یادم نرفته خودم را معرفی کنم، من نباتم! از آینده برایت می نویسم! تو مرا به یاد نمی آوری،به تو حق میدهم،آخر راستش هیچ شباهتی به هم نداریم! اما آخرش که چی! بالاخره که همدیگر را پیدا می کنیم، بالاخره که یکی میشویم! :)

خب نباتِ عزیز!

اصلا جای نگرانی نیست، من نیامده ام، تا بخاطر شیطنت ها و بازیگوشی هایت، سرزنشت کنم، کاری با خیال پردازی هایت هم ندارم، اتفاقا خوب است آدم گاهی با خیالش خلوت کند! راستش درس نخواندنت هم چندان اهمیتی ندارد، حالا که بهش فکر میکنم، کار خوبی میکنی درس نمیخوانی! راستی با رابطه های اشتباهت هم کاری ندارم! خیلی خوب است آدم یک چیزهایی را خودش تجربه کند! :)

حتما با خودت میگویی، پس برای چه آمده ای؟ لابد آمده ای وقت ما را بگیری؟!

باید در جوابت بگویم! من هر وقت دلم بخواهد می آیم! نا سلامتی از تو بزرگ ترم! :)

خب نمیخواهد نگران شوی! حرف هایم را که زدم، تو را با خودت تنها خواهم گذاشت!

راستش نبات جان!

من چند عدد معذرت خواهی به شما بدهکارم!

مقداری گفتنش برایم سخت است، ولی آدم که با خودش از این حرف ها ندارد! پس به من اجازه بده، راحت باشم :)بیا تعارف را کنار بگذاریم،دستان هم را بگیریم و مقداری باهم وقت بگذرانیم! :)

راستش ممکن است مقداری احساساتت را برانگیخته کنم! برایت به مقدار کافی دستمال کاغذی آورده ام، بیا راحت باش، من که تو را میشناسم، میدانم اشک هایت منتظر فرصت اند، تا خودشان را رها کنند! پس پیش من، خودت باش، رها و آزاد :)

راستش نمیدانم خودت متوجه شده ای یا نه! اما من دوستت دارم های زیادی را به تو بدهکارم! تمام آن روزهایی که باید کنارت میبودم و به آغوش میکشیدمت و اشک هایت را پاک میکردم، درگیر روزمرگی و غرق زندگی ای بودم که به جبر به من تحمیل شده بود! میدانم تو نیاز داشتی دستانت را بگیرم، نیاز داشتی به نوازش انگشتانم روی شانه هایت، میدانم تو روزهای سختی را تنهایی گذراندی، تمام آن روزهایی که من تو را متهم به اشتباه میکردم و نسبت به تو بی رحم بودم! چقدر به تو و آرزوهایت سخت گرفتم!من چقدر نسبت به احساست، مدیونم! میدانم باید مواظبت میبودم، باید تو را بیشتر از هر چیز و هر کسی دوست میداشتم، میدانم! اما آدمیزاد شاید محکوم به اشتباست، شاید باید این مسیر را برود تا به خودش بیاید،شاید هر چیز دیگری!

شاید با خودت بگویی، گفتن این حرف ها، چه فایده ای دارد! لابد آمده ای اشک مرا در بیاوری و دوباره رهایم کنی، باید بگویم، نه! آمده ام تا دوستت داشته باشم، آمده ام، تا مرا ببخشی، تا بروم برای ساختن روزهای قشنگی که در انتظارمان است، تلاش کنم! برای ساختن پل های جذابی که مارا به آرزوهایمان میرساند! این خیال تو راهم هیجان زده میکند؟مگر نه!؟ میدانم! خوب میشناسمت :)

دیگر نگران نباش.رهایت نخواهم کرد، دستانت را محکم گرفته ام، هر جای این مسیر که خسته بشوی، تو را به آغوش خواهم کشید، نوازشت خواهم کرد و به دوست داشتنت ادامه خواهم داد، من در تمامِ تمامِ لحظه به لحظه ی این مسیر کنارت خواهم بود :)

دوستت دارم نبات :)

 

+ممنونم از وبلاگ

سکوت بابت دعوت به این چالش :)

++من همه شمارو دعوت میکنم به این چالش جذاب :) 


خدای قشنگم!

سلام. 

این روزها آسمان از پشت نرده های سبز رنگ، یک جور دیگری دلبری می کند و من هر وقت که دلگیر و خسته میشوم، پنجره را باز میگذارم و دلم با بزرگی و مهربانیت آرام میگیرد!

خدای من!

تو چقدر عظمت داری. 

آن زمان، 

که لابه لای ابرهای پنبه ای،تو را جست و جو میکنم و خودم را به دستان نیرومندت میسپارم، به راستی که جز تو یاری دهنده ای نیست.

من، تمام وجودم را تسلیم اراده ی تو میکنم، دستانم به سمت امتحانت گشوده است و من ایمان دارم تو مرا شفا خواهی داد. 

خدای قشنگم، 

پس هر طور که مایلی مرا بساز. 

که تو چه زیبا بندگانت را میسازی.

دوستت دارم خدای آسمانِ پشت نرده های سبز رنگ، خدای من! 

 

+حالم خیلی خوبه[خداروشکر] 

+ممنونم که اینقدر مهربونید :) 

 

 

 


بیست و چهار ساعت از زمانی که تو بیمارستان بستری شده ام می گذرد، تخت کناری ام دختر 32 ساله ایست، که با لبخندمان باهم ارتباط برقرار می کنیم، به من قوت قلب میدهد و آرامم می کند، مادرم لبانش می خندد، اما سفیدی چشم هایش به سرخی میزند. خودم اما. راستش نمیدانم، هم خوبم، هم بد، البته یک مقدار هم نگرانم که فکر میکنم طبیعی باشد، ولی یک چیزی خیلی خوشحالم می کند،اینکه خوب یاد گرفته ام نبات سپاسگزاری باشم، دیشب بین تمام دردهایم، آرام بودم و خداراسپاس میگفتم، این نبات دوست داشتنی است و حس قشنگی به من می دهد :)

حالا یک مقداری قدر زندگی را بیشتر میدانم، حس میکنم هنوز  برای بزرگ شدن وقت لازم دارم، باید زیباتر زندگیم را نقاشی کنم :) 

نمیدانم احتمالا تا سه چهار روزی، مهمان پرستار مهربان و دوست داشتنی ام هستم، تا قبلش میدانستم پرستار ها قلب بزرگی دارن، اما بیست و چهار ساعت است که این احساس را لمس میکنم :) 

من یک عدد نبات هستم، که حالم خوب است، برای خوب تر شدنم دعا کنید :)

 

+علت بستری شدنم به مغز و اعصاب مربوط میشود :) 

 

+صرفا نوشته ام که یادم  بماند :) 

 

 


با صدای باران، لبریز از احساس پاک گل های آن طرف پنجره میشوم، گل های سمت راست حیاط همسایه،دست هایشان به سمت مهربانی خداوند و نگاهشان سرشار از زندگانی و عشق است، به سمتشان دست تکان میدهم و با چشمکی عشقم را بروز میدهم، نگاهم به آسمان است، به راستی که آسمان مرا به یاد تو می اندازد، مرا به یاد بزرگی و تمامِ تمامِ عشق بی نهایتت، راستی میدانستی آسمان پیغام دوست داشتن تو را هر روز صبح همزمان با پخش اذان مسجد محله مان برایم به ارمغان می آورد؟ آن زمان که پنجره را باز میگذارم و زیر نسیم خنکش سر سجده بر آستان مقدس تو میگذارم، آن زمان که دو رکعت نماز شکر بخاطر آرامشی که نصیبم کرده ای به جا می آورم و خیره میشوم به بزرگیت، میدانستی دلم میخواهد پرواز کنم در مهربانیت؟ میدانم تو همه چیز را میدانی، تو از تپیدن قلبم درون سینه ام آگاهی، تو نگاهِ مرا وقتی به دنبال ماه لابه لای ابرها میگردم، میشناسی،گاهی خیال میکنم، تو دقیقا کنارم،روبرویم نشسته ای، شاید دلت بخواهد فنجانی چای با من بنوشی و آن وقت ساعت ها سرگرم گفتگو بشویم، گاهی خیال میکنم، دستانت را حلقه کرده ای دور شانه هایم و از عشق و اطمینان لبریزم میکنی، گاهی خیال میکنم، چقدر بی اندازه میتوان تو را دوست داشت، گاهی تو را با تمامِ عشق به آغوش میکشم، آن گاه رها میشوم در آسمان آبی مهربانیت،و آن گاه هم گام میشوم با زندگی. به راستی زنده باد زندگانی. 


پنجره را باز گذاشته ام، بوی خاک باران خورده با عطر چای بِه مرا به پرواز در آورده است، خوشحالم و نسبت به امروز و روز های پیش رویم، امیدوار! :)

نشسته ام و از فریدون میخوانم و همزمان لبریز از عشق میشوم، چه احساس خوبی. چه روز قشنگی :)

من نباتم.کنار پنجره، رو به آسمان آبی دلبرم نشسته ام و با خیالِ خوش و آرامی، فکر می بافم.

از زندگی که در دستانم موج میزند، هیجان زده ام، گاه با فکرِ خوش رها شدن، همگام با برگ ها میرقصم،گاه با فکر لذتِ زندگی کردن، غرق میشوم، من لحظه به لحظه زندگی ام را با دستان خدا آمیخته ام، با خیال راحت و سرخوشی غیر قابل وصفی، چای می نوشم و در اندیشه ی امروز، با عشق به خدای مهربانم، زندگی را میسازم :)

آری، من خود و زندگی ام را پذیرفته ام و قدم در راه عشق گذاشته ام، عشقی که مرا به پرواز در می آورد. عشقی که مرا میسازد. 


امروز خودمو رها کردم رو دست هاش، منو برد بالا، نفسم بند اومده بود،چشم هامو بستم و تو ذهنم یه آسمون آبی رو به تصویر کشیدم، لباش رو آورد نزدیک گوشم و گفت آماده ای؟سرمو به نشونه ی بله ت دادم، خندید، چشم هامو آروم باز کردم،چشمم به چالِ لپش که افتاد، قلبم از هیجان ایستاد، به خودم اومدم دیدم محکم بغلش کردم، چند دقیقه بعد در حالیکه که اشک هامو با انگشت های نرم و لطیفش پاک میکرد، گفت دلش برام تنگ شده بود، کجا بودی این همه وقت؟ خجالت کشیدم و سرمو چسبوندم به سینش،با نگرانی گفتم  میشه هیچوقت رهام نکنی؟ گفت مگه میتونم رهات کنم؟ گفتم هیچکسو جز تو ندارم، گفت من جای تک تک آدما کنارتم، گفتم خدایا چه خوبه که هستی، گفت مگه قرار بود نباشم؟ حالا جفتمون میخندیدیم. 

گفت آماده ی یه شروع جدید هستی؟ گفتم قول میدی تو تمام لحظه هاش دستمو محکم بگیری؟ لبخند زد و دستامو محکم تر گرفت، گفت قول میدم، قولِ مردونه :)

الان آرومم، خیلی آروم، آماده ی یه شروع جدیدم، شروع جدیدم همزمان شده با پخش قرآن، زیبا نیست؟! :)

خدایا مرسی که نبات رو خلق کردی :)

 


دستشو محکم گرفتم، گفتم بدوویم؟! گفت تو دیوونه ای! گفتم عه نمیدونستی خدا عاشق دیوونه هاست!؟ چند دقیقه بعد صدای خندمون بود که آسمون رو به رقص در آورد، نم نم بارون آروم سُر میخورد رو صورتمون، قلبم از هیجان تند تند می تپید، دلم میخواست اون لحظه، زمان متوقف شه و قاب خنده های از ته دلمون رو نگه دارم، چه قاب جذابی! :)

من نباتم، این خواستِ من بود که دنیا رو از زاویه ی دیگه ای ببینم، من در کنار خدا و اغلب در آغوشش زندگی میکنم، ایمان دارم برام عشق و خیر میخواد، بخاطر همین سرشار از شور و انگیزم و قلبم برای آدما می تپه، من خواستم که به آدما عشق بورزم، خواستم ببخشم، خواستم دوست بدارم، فقط بخاطر اینکه به قلبم امکانِ زندگی شاد رو بدم :) این خواستِ من بود، خدا خواستِ من رو به آغوش کشید، اونوقت بود که نبات آروم گرفت :) به همین سادگی! :)

پس بخندید از ته دل،خدا بزرگ و مهربونه :) 


احساسِ فوق العاده ای ته قلبم است، احساسی که مرا به شوق واداشته است، الان که دارم می نویسم، یک چیزی مثل یک رویای شیرین، توی وجودم نقش بسته است، اغراق نکرده ام، اگر بگویم،زندگی در بند بند وجودم به جریان آمده است،احساسم را کنار لبخندم میگذارم، آرام میگیرم، انگار که به رقص آمده باشم، هیجانم قابل توصیف نیست.

خدای قشنگم امروزم را با حالِ خوشی که برایم به ارمغان آورده ای شروع کردم، گوشه ی تقویمم نوشتم، آذر را خواهم زیست، آن گاه خندیدم، بلند و از سر ذوق، میدانی؟ فکر میکنم چه خوب است که  ما در کنار همیم، چه خوب که ماهمدیگر را داریم، من در کنار تو، امروز غرق در احساس خوشبختی ای هستم، که تو برایم خواسته ای و من چقدر بابتش سپاسگزارم :)

خدای من حاضری به میدان برویم، دستان هم را بگیریم، آن گاه زندگی را به رقص در آوریم؟

راستی، میدانستی، آن روز که در گوشم زمزمه میکردی دوستم داری، تا چه اندازه ذوق کردم؟ میدانی. من هم خیلی دوستت دارم :) 


دلم میخواهد دوباره ببینمش، بنشینیم یک گوشه و ساعت ها حرف بزنیم، شاید هم او حرف بزند و من نگاهش کنم، اگر بگویم برق چشمانش و زندگی ای که در آن دو چشم قهوه ایش موج میزد، مجذوبم کرد، دروغ نگفته ام! بار اولی بود که در تمامِ زندگی ام، کسی را میدیدم که تا این حد به من شباهت داشت، مثل من فکر میکرد، مثل من حرف میزد، مثل من نگاه میکرد. تمام مسیر مترو تا خوابگاه را داشتم به دیدارمان فکر میکردم، بدون اینکه خودم متوجه شده باشم، لبخند پهنی صورتم را پوشانده بود، لبخندی که هنوزم حسش میکنم :)

 

+کتاب میخونید؟

_بله :)

+میتونم ببینمش؟

_بله، من پیش از تو، رمانِ عاشقانس :)

+من بیشتر کتاب های روانشناسی میخونم

 

این شروع مکالمون بود، شروعی که قلب هامون رو به هم پیوند داد، پیوند عمیقی که میتونم لمسش کنم :) 

 

لازمه بگم چقدر خوشحالم؟! یا واضحه؟ :) 

مرسی خدای مهربونم، میدونم که هیچ اتفاقی جز به خواست تو رقم نمیخوره، تسلیم خواستِ توام :) 

 


میدانستی عزیزِ دل، تو برایم همانی که باید، درست تر اینکه، همان اندازه که باید دوستم داری، مواظبمی و رهایم نمیکنی، تو دقیقا همانی، همان که باید سر روی شانه هایت بگذارم، همانی که باید دستانم را دور گردنت حلقه بزنم، همانی که گونه هایم را نوازش میکنی، همانی که گاه، بی گاه، بر پیشانی ام بوسه می نشانی، تو چقدر خوبی! تو چقدر خوب میفهمی! اصلا میدانم که تو نبات را همینطوری خودخواه و بدجنس پذیرفته ای، خودت میدانی از چه میگویم! تو مرا همینطوری دوست داری، همینطوری که قهر میکنم، همینطوری که غر میزنم، دل میشکنم، تو مرا همینطوری به آغوش میگیری و مدام تکرار میکنی که دوستم داری، اصلا یک چیزی، چطور میتوانی تا این اندازه خوب باشی؟ آخر مهربانی تا کجا؟ اصلا مگر میشود! تو تمام معادله ها رو بهم میزنی، تو تمام محالات را ممکن میکنی، جانِ من، نگذار دستانم از لمس دستانت جا بماند، نگذار غیر تو را صدا کنم، نگذار غیر تو را به آغوش بگیرم، جانِ من، که در این لحظه، تو مرا هم جانی، هم جهانی، مگذار لحظه ای یادت را فراموش کنم، من که میدانم، تو مرا همینطوری که هستم پذیرفته ای و دوستم داری،میدانی، در این لحظه، خودم را به تو میسپارم، پس مرا بساز، که تو چه خوب خدایی هستی. 


آنه:می دونین من عزمم رو جزم کردم که از این مسیر لذت ببرم. تجربه بهم ثابت کرده که اگه عزمم رو جزم کنم، تقریبا از همه چی میشه لذت برد؛ البته باید اراده ی قوی ای داشته باشم. من در طول این مسیر به اینکه باید به یتیم خونه برگردم، فکر نمی کنم، فقط به مسیر فکر می کنم :) 


بهم گفت برو قدم بزن، گفتم، آخه الان؟!

وجودم از هر حسی تهی شده، میفهمی اگه بگم در این لحظه خالی ام‌؟ خالی ام از هر چی.

قدم میزنم، آروم و پیوسته. هر لحظه سبک تر میشم، گونه هام یخ زدن، نوک دماغم رو میتونم تصور کنم که قرمز شده، سعی میکنم خوب باشم، این تنها چیزی هست که یاد گرفتم، فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم، فقط خودم میتونم یه کاری برای حالم کنم، خیلی سخته هیچ کس نباشه بهش زنگ بزنی بگی فقط میخوام حرف بزنم :( حالا که همچین کسی نیست خودم یه کاری میکنم.


نه اینکه ازت بخواهم به خودت سخت بگیری، نه اتفاقا دلم میخواهد تا آنجا که میشود کاری کنی که به تو خوش بگذرد! ولی خواسته ی قلبی و واقعی من از تو این است که با تموم وجود زندگی کنی! سعی کن از تک تک لحظه هایت لذت ببری، گذشته را فراموش کنی و امروزت را خیلی زیبا نقاشی کنی، دلم میخواهد به ندای قلبت گوش کنی و دست کودکی را بگیری و به خانوم میانسالی لبخند بزنی، دلم میخواهد همراه با افتادن برگ های پاییزی، غرور و خودخواهی را از خودت دور کنی و نفس بکشی در آسمانی که ابرهایش کنار هم آرمیده اند و در پایان از تو میخواهم با تمام وجود به خودت و آدم ها عشق بورزی :) 


امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را با تمام وجود نفس کشیدم، امروز یاد گرفتم گاهی لازم است برای خودم زندگی کنم، به خودم قول دادم، هر هفته، یک روز بخاطر خودم، دست خودم را بگیرم و شهر را قدم بزنم. 


من می‌توانم تمامِ مردم شهر را دوست داشته باشم، چون معتقدم که آدم ها هیچ‌کدامشان بد نیستند؛ فقط با هم فرق دارند.
می‌توانم صمیمانه و از تهِ دلم برای همه‌شان، فارغ از هر جنسیت و سن و نژادی، خوب بخواهم.
گاهی حتی به سرم می‌زند کار و زندگی‌ام را گوشه‌ای رها کنم، دلم را به خیابان بزنم و فکری برای دل‌های گرفته از روزگار و بغض‌های فروخورده‌شان کنم. هرچند می‌دانم که شاید زورِ مشکلات و دردهایشان بیشتر از من باشد، یا اینکه تنهایی کاری از پیش نخواهم‌ برد.
اما بازهم به معجزه‌ی امید و عشق‌، ایمان دارم . 
من با چشمانِ خودم دیده‌ام که کاکتوس‌ها، گل می‌دهند . 
من ایمان دارم؛
ایمان دارم که روزی همه چیز، درست خواهد شد. 


نه اینکه ازت بخواهم به خودت سخت بگیری، نه اتفاقا دلم میخواهد تا آنجا که میشود کاری کنی که به تو خوش بگذرد! ولی خواسته ی قلبی و واقعی من از تو این است که با تموم وجود زندگی کنی! سعی کن از تک تک لحظه هایت لذت ببری، گذشته را فراموش کنی و امروزت را خیلی زیبا نقاشی کنی، دلم میخواهد به ندای قلبت گوش کنی و دست کودکی را بگیری و به خانوم میانسالی لبخند بزنی، دلم میخواهد همراه با افتادن برگ های پاییزی، غرور و خودخواهی را از خودت دور کنی و نفس بکشی در آسمانی که ابرهایش کنار هم آرمیده اند و در پایان از تو میخواهم با تمام وجود به خودت و آدم ها عشق بورزی :) 


حال روحیم خیلی بهتره، امروز با ف خیلی خوش گذشت، کلی تاب بازی کردیم *_*

زندگی ادامه داره و من میدونم که مهم لذت بردنه، به خودم قول دادم با تموم وجودم از زندگی لذت ببرم، قول دادم که عشق بورزم و دوست بدارم، سر قولم هستم :)

من ترجیح میدم یه دونده باشم و گاهی زمین بخورم و دوباره بلند شم زانوهای خاکیم رو پاک کنم و دوباره به دویدن ادامه بدم تا اینکه تنها یه تماشاگر باشم! 


شده گاهی که دلت تنگ شود؟!

یه مدت شدیدا دلم برای خودم تنگ شده بود، برای خودِ واقعیم، خودِ خودم! :) الان عجیب حالم خوبه، چون خودمم، الان نبات واقعی داره مینویسه! یک عدد نباتِ راضی و به شدت خوشحال! یک عدد نباتِ پر از انرژی و انگیزه! :) خدایا مرسی، بخاطر این احساس قشنگ، خدایا مرسی که کنارمی، مرسی که میشه لمست کرد،مرسی نبات، مرسی بخاطر این حالِ خوب :) 

دوستت دارم خدا، دوستت دارم نبات :) 


گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگی ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته ام اما با آن کنار نیامده ام، بیماری با من کنار آمده است، با منِ قوی و شکست ناپذیر :) 


نمیدانم در من چه می دید که فکر می کرد با تمام آن دختر های دبیرستان دخترانه حضرت زینب متفاوتم، می گفت تو چیزی داری که دیگران ندارند، گاهی خنده ام می گرفت می گفتم، فهمیدم از چه حرف میزنی، من مهره مار دارم، خودش هم البته می خندید، اما کوتاه، بعد قیافه متفکر به خودش می گرفت و می گفت گمان میکنم زیادی خودت را تحویل گرفته ای،  بعدا مجبور میشدم الکی اخم کنم و نشان بدهم ک بهم بر خورده است، خودش می فهمید میشناسمش، میدانستم شیطنت می کند، خوب میفهمیدمش، خودش میگفت عاشق ذکاوتت شده ام، البته خودش خیلی حرف ها میزد، یک بار میگفت عاشق چشم هایت شده ام، بار بعد میگفت عاشق این شده ام ک کاملا خودتی، یک بار یک چیز دیگر، آخرش نفهمیدم روی هم رفته عاشق چیه من شده است!! البته ناگفته نماند من هم نمیدانستم دقیقا از چیه او خوشم آمده است، این حرف ها بماند برای بعد.مهم الان است. مهم احساس بین ما دوتاست، مگر غیر از این است؟! 


خودم را به دستش سپردم، در آغوشش آرام گرفتم، نگاهمان در هم گره خورده است، پلک نمیزند،من در این نقطه از جهان، در آغوش معبودم، درگیر احساس خوشبختی غیر قابل وصفی هستم، معبود من، مرا رها نکرده است، در این زمان، مرا محکم تر به سمت خودش می کشاند، دلم ضعف میرود، چشمانم را آرام روی هم می گذارم، نفسم را حبس میکنم، می خندد،شیرین می خندد، میتوانم احساسش کنم، رد انگشتانش را روی دستم میبوسم، دنبالش میکنم، دستانش را میفشارم، سرم را به سینه اش میچسبانم و غرق میشوم، غرق میشوم در دنیایی از عشق، در دنیایی از زندگی، در دنیایی از مهربانی،غرق میشوم در جهانِ زیبای آسوده خاطرم.

معبودِ من، دوستت دارم. صدای آرامی مرا به سمت خودش میبرد. من نیز دوستت دارم، بسیار.


من ترسو نبودم، شاید گاهی میترسیدم، اما بیشتر وقتا نه،اما الان، تو این لحظه میترسم، میترسم که زشت زندگی کنم، ترسم همراه با نگرانیه، نمیگم همراه با ناامیدیه، چون من ناامید نیستم، آره تو این لحظه میترسم، میخوام به خودم قول بدم واقعا زندگی کنم. قول بدم که آرزوهامو دنبال کنم، من توانشو دارم، اینو در خودم میبینم، پس میتونم، این چیزی هست که واقعیت داره :) بله این واقعیتِ منه، که بهش افتخار میکنم :) 

خدایا من تحت تاثیر شادی غیر قابل وصفی ام ک بهم میدی، میشه ازت بخوام خودتو ازم دریغ نکنی؟ :)

نبات خیلی دوستت داره، البته که دل به دل راه داره :) 


دوست دارم آفتابگردان باشم، به سمتت بیایم، آغوشت را برایم بگشایی، مرا سخت به آغوش بگیری، دوست دارم در آغوشت غرق شوم، با تو یکی شوم، آخر تو تمامِ جهانِ منی، تو نهایتِ عشقی، تو برای قلبم حکمِ آفتابی، آفتاب‌ِ قلبم، تو را بسیار دوست میدارم. خدای من، خدای آفتابگردان. 


روستای کوچکِ من، لابه لای آفتاب صبحگاهی و چمنزار دلنشینش، در کنار خاله و بابابزرگ، در کنار زهرای مهربان :)

به من که دارد حسابی خوش میگذرد :)

اینجا که هستم حس میکنم در سلامت کامل به سر میبرم.

 

+من متعلق به این روستای کوچکِ قشنگم :) 

 

 


امشب مدام دچار حمله عصبی شدم، خاله کنارم نشسته بود و مدام ذکر میگفت، وسط حمله خندم گرفته بود :))

میدونی خدا، از روزی ک گفتم راضیم به هر چی که برام بخوای، از همون روز آرومم، قوی ام، تو به من قدرت دادی، مهم نیست چقدر درد میکشم، مهم نیست چقدر اذیت میشم، مهم قدرت منه که شکست ناپذیره، تو کاری کردی بتونم تو اوج سختی بخندم، تو کاری کردی شاد باشم، امیدوار باشم، اینا چیزای کوچیکی نیستن،ازت ممنونم، درسته سلامتی خیلی مهمه ولی من راضیم، من بخاطر همه چیز راضیم، مهم الانه، مهم این لحظس، ک من قدرت دارم، ک من قوی ام :)

خیلی دوستت دارم خدا، بخاطر همه چیز ممنونم :) 


خدایا چقدر بزرگ و بخشنده ای که به موجود کوچکی مانند انسان اجازه دادی تورا بخواند درحالی که تو در بزرگی خود عظیم ترین و انسان در خلقت تو و درمقابل مقام عظمت تو از ناچیزترین هاست و این درحالی است که بعضیها تصور میکنند اگر تو را بخوانند برسر تو منت گذاشته اند.  
خدایا به تو پناه میبرم از اینکه هنگامی گنج توجه و یاد تو در نزد من است به متاع ناچیز و پست دیگری که غیر توست توجه نمایم.
خدایا مارا جز دربرابر عظمت خودت محتاج نخواه و کار مارا به بندگانت مینداز .
آمین❤


 

 

 

 


جانانِ من، الان که برایت مینویسم، بیشتر از هرکسی دلتنگ خودم شده ام، خودِ واقعی ام که عاشق زندگی کردن است،خود واقعی ام که خوب بلد است عشق بورزد، میدانی جانانِ من خود واقعی ام را عجیب دوست دارم،مرا به آغوش بگیر تا باهم خود واقعی ام را پیدا کنیم، 

مرا در آغوش بگیر و برایم قصه ی دختری را تعریف کن که خیلی دوستش داری، مرا آرام کن.جانانِ من.

 


گاهی اوقات دچار روح درد میشوم، واژه ی غریبی است، میدانم، آخر روح که نباید دردش بیاید، یک حالت تنش و خفگی به آدم دست میدهد، دلم میخواهد روحم را بردارم، جدایش کنم، بندازمش یک گوشه، بگویم دست از سرم بردار. 

تابه حال دچار روح درد شده اید؟! یک حالتی که شمارا معلق نگه میدارد، یک بلاتکلیفی. اصلا قابل توصیف نیست. 


هرگاه در تنگنا قرار گرفتی
هرگاه فکر کردی خدا فراموشت کرده
هرگاه از زندگیت خسته شدی
این آیه ی زیبای خدا رو بیاد بیار: 
لا تنقطوا من رحمت الله»
تا وقتی پشتیبانی چون خدا داری چی کم داری؟ 
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تورا نوح است کشتیبان ز توفان غم مخور»
به خدا توکل کن و بدون زمونه همیشه یکسان نیست و روزای بد میگذره. 
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور»
بنابر این تو حق نداری نا امیدشی! 


گاهی حضورت چه پر رنگ می شود.

آن قدر که در تک تک لحظاتم،وجودت را حس میکنم.

در شادی ام،تو را می بینم خنده بر لب که با آغوش باز، دعوی بوسه ی من بر لبان سرخت میشوی. 

در غمم، تسکین و آرامش دهنده می بینمت که دست نوازش بر سرم میکشی و به من میگویی: آه بنده ی من!  به من امید داشته باش. من کنارتم! 

آنگاه است که من غرقه در خوشحالی و غوطه ور در آرامشم.ممنون بخاطر وجودت خداجون!

 

 


دلم میخواهد با تمامِ وجود زندگی را نفس بکشم، دلم میخواهد با بند بند وجودم زندگی را به آغوش بگیرم،زندگی یک فرصت فوق العاده است که دلم میخواهد لحظه به لحظه اش را به زیبایی نقاشی کنم،خدای مهربان به من فرصت نفس کشیدن بخشیده است، خدای مهربان و با عظمتم به من فرصت بودن داده است، دلم میخواهد زیبا زندگی کنم. با خیال آسوده و آرام :) 


من که میدانم، تو به ندای قلبم گوش میدهی، تو اعماق خواسته هایم را می بینی، تو به آنچه قلبم میخواهد آگاهی :)

دوستت دارم خدای مهربانم :)

  سلااااااام :) موافقین سه تا از آرزوهاتون رو زیر این پست بنویسید؟ :) اول از خودم

اول:سلامتیمو بدست بیارم

دوم:به وزن دلخواهم برسم

سوم:سال دیگه بتونم رشته دلخواهمو ادامه بدم :)

حالا نوبت شماست :)) 

 


پنجره را باز گذاشته ام، شمعدانی های آن گوشهِ حیاط دلبری می کنند، سرگرم بافتن موهایم بودم که خدا سرک کشید، دستانش را گرفتم، آوردم کنار خودم، سخت به آغوش گرفتمش،من میگفتم و خدا لبخند میزد، دلم میخواست برای همیشه نگهش دارم، برای خودِ خودم، من خدا را، زندگی را، خودم را و این لحظه را سخت دوست دارم. 

میدانی زندگی طعمِ شکلات میدهد، امروز متوجه شدم که خدا هم شکلات دوست دارد :) 


امروز از وقتی بیدار شدم کسالت داشتم و حالم بد بود،تا اینکه شب مدام دچار حمله شدم،این قسمتش قابل پیش بینی بود، مشکل اینه که من از مدل زندگی کردنم لذت نمیبرم، باید تغییرش بدم، الانم عزممو جزم کردم حسابی تغییر کنم :)

فقط نمیدونم با بیکاری چیکار کنم! شما راه حلی ندارید؟ :) 


من که میدانم، تو به حالِ من آگاهی، مرا می بینی و تحت هر شرایطی دوستم داری :) من هم قول میدهم تحت هر شرایطی سپاسگزار باشم، بخاطر همه چیز و هر اتفاقی قدردان مهر و مهربانیت باشم :)

سرشار از حس خاصِ زندگی کردن هستم، میخواهم تا هر وقت که زنده ام، امیدوار بمانم و در هیچ لحظه از یادت غافل نشوم، تو در قلب من هستی، قسمتی از وجودم که به آن عشق میورزم :)

دوستت دارم :) 


این مدت شاهد یک عدد نباتِ نامهربان بودم، یک نبات سخت گیر و بهانه گیر! نباتی که مدام غر میزند. هر چند که این نبات راهم دوست دارم، بالاخره آدم که از خودش جدا نمیشود، ولی این نبات چندان دوست داشتنی نیست، میخواهم بکوبمش و همانطور که دلم میخواهد از نو بسازمش، میخواهم فردا نباتی متفاوت باشم، نباتی قوی تر، صبور تر، مهربان تر.

میدانم نبات، میدانم که این مدت خیلی به تو سخت گرفته ام، میخواهم بیشتر از قبل تو را دوست بدارم، میخواهم بیشتر از قبل به تو توجه کنم و مواظبت باشم، آخر من فقط تو را دارم،که نگرانم میشوی و برایت اهمیت دارم. 

میخواهم لباس زیبایم را بپوشم، موهایم را ببافم، جلوی آیینه برای خودم دلبری کنم، میخواهم جور متفاوتی زندگی کنم :)

به خودم و تک تک آرزوهایم قول داده ام،قول داده ام که به زیباترین شکل زندگی کنم، میخواهم امروز را، فردا را و فردایی دیگر را مطابق میل خودم زندگی کنم، به خودم قول داده ام، سر قولم خواهم ماند.

من برای ساختن فردایی زیباتر با تمام وجود تلاش میکنم :) 

 


با یه عالمه حس قشنگ اومدم، من امروز خوشحال ترینم، پر از انرژی ام، 25 اسفند 97 من یه تصمیم مهم و خاص گرفتم و امروز یه سالگیشو جشن گرفتم، یه جشن معنوی خیلی باشکوه :)
نبات بهت قول میدم 25 اسفند های زیادی رو کنارت بمونم و دوتایی دست تو دست هم جشن بگیریم، دوستت دارم نبات :)
تولدت مبارک من :)


من سرشار از زندگی ام، سرشار از امید و انگیزم :) دلم میخواد 99 رو با تموم وجود زندگی کنم و تک تک لحظه هاشو شگفت انگیز بسازم، میدونم که از پسش بر میام، امسال آرزوهامو دنبال میکنم و به همشون میرسم، به خودم قول دادم :) خدای بزرگم ازت ممنونم، ممنونم که یه سال جدید، کنارمی و هوامو داری و دوباره بهم فرصت دادی، خیلی دوستت دارم :) 


میدانی خدای نبات :)

تو از حالِ معشوقه ات آگاهی. 

میدانی که به چه سختی تلاش میکنم زندگی کنم، امیدوار بمانم، شاد باشم و برای ادامه دادن انگیزه داشته باشم،

میدانم که از حالم آگاهی. میدانم مرا میبینی :)

تو آرامش منی. در روزهایی که تب مشکلات بالا میرود :)

خدای من، خدای نبات، خدای قطرات باران، دوستت دارم، با تمام وجود :) 


چقدر خوبه که خوشحالم و حالم خوبه :)

چقدر خوبه که کنارت فوق العاده میگذره :)

چقدر خوبه که اینقدر دوستم داری :)

چقدر خوبه که مواظبمی :)

خدا، خدا، خدا، دلم میخواد با تموم کلمه های دنیا صدات بزنم، من با تو زندگی میکنم، تو جز جز وجودم نقش بستی،من احساست میکنم، من میبینمت، خدای مهربونم، ممنونم، ممنونم، ممنونم بخاطر همه چیز :) مرسی که هر دقیقه نبات رو امتحان میکنی، مرسی که به نبات یاد دادی برای همه آدما آرزوی سلامتی و خوشبختی کنه، مرسی که قلبمو بزرگ و مهربون آفریدی :) دوستت دارم خدای من، خیلی دوستت دارم :) 


نباید لحظه هایی که ماندنی نیستند را عمیقا دوست داشت.

بالاخره خاطرات شیرین می گذرند، روز ها ممکن است شاد و غمگین بگذرند، باید پذیرفت. 

 

می پذیرم اگه گاهی سخت میگذره، می پذیرم اگه خوب نمیگذره :)

خدایا شکرت بخاطر هر حالی تو هر شرایطی.من تسلیم خواست توام


سلااااااام :)

من این روزا حال روحی خیلی خوبی دارم، وقتی به خودم نگاه میکنم متوجه میشم این خواست من بوده ک خوب باشم، خوشحال باشم :) من خواستم خوب باشم و خوب شدم :)

شادی رو ما بوجود میاریم، این ماییم که انتخاب میکنیم حالمون چطور باشه، از وقتی انتخاب کردم خوب باشم، حملات عصبیم کمتر شدن و بیماریم کنترل شده، این خودش به نوعی معجزست :)

من تلاش میکنم برای خوب بودن، هر روز در تلاشم، هر روز به طور مداوم به خودم یادآوری میکنم تا خوب و قوی باقی بمونم :)

مرسی خدای مهربونمم که بهم حق انتخاب دادی و من از بین تمام انتخابا، عشق و خوبی و مهربونی و انتخاب کردم :)

دوستت دارم خدا، دوستت دارم نبات :))) 


در این لحظه، که قلبم از شوق لبریز از عشق شده است، میخواهم سوگند بخورم، به یگانگی تمام نام های زیبایت، که من هرگز، جز برای تو خودم را تسلیم نمی کنم و تا همیشه دوستت خواهم داشت و برای همه چیز سپاسگزار مهربانیت خواهم بود. 

خدای من، تو را امشب، تمامِ تمامت را برای خودم میخواهم، برای خودم که از شوق بودنت لبریز از عشق شده ام، عشقی بی مثال، عشقی یگانه. 

میدانم که تو در هر لحظه در قلب من می تپی و رهایم نمیکنی، خوب میدانم که تو از احوال من آگاهی، تو را برای خودم، میخواهمت، بسیار. 


یک:به حالت راضی به خواست خدا بودن نزدیک شم

دو:تحت هر شرایطی تسلیم خواست خدا باشم.

سه:سلامتیمو به دست بیارم، شاید حتی یه روز قبل از مرگم، ولی مطمعنم بدستش میارم. 

چهار:به قرآن تا اونجایی که میشه تسلط پیدا کنم و خیلی هارو به اسلام دعوت کنم. 

پنج:روانشناس موفقی بشم و به هزاران نفر انگیزه بدم. 

شش:بتونم نویسنده موفقی بشم.

هفت:یه مامان فوق العاده برای ستاره باشم. (ستاره هنوز وجود نداره)

هشت:با چند تا خیریه همکاری کنم.

نه:تناسب اندام داشته باشم.

ده:با رضایت از زندگی به آغوش خدا برم.

 

+همتون دعوتید :) 


میدانی نبات! امروز خودت متوجه نشدی، اما من بغلت کردم و آرام جوری که فقط خودمان متوجه بشویم، گفتم چقدر دوستت دارم، تو خندیدی، آن لحظه دلم برای چشمانت که می خندید ضعف رفت! تو چقدر دوست داشتنی هستی دختر!

برق چشمانت عجیب دلبری می کند. میدانی دلبر جان، تو هر جوری که باشی، هر کاری که کنی، بابت هر اشتباهت، من باز هم دوستت دارم، من تو را همینجوری که هستی پذیرفته ام و به تو عشق میورزم، مرسی که هستی، مرسی که حضورت در زندگیم پررنگ میشود. دوستت دارم نبات :) 


خدای من. 

امروز آسمانت عجیب دلبری میکرد، وقتی که دستانم را به سوی مهر و محبتت دراز کردم و تو با آغوش باز نوازشم کردی، چقدر زیبا میشوی وقتی که اینگونه عاشقانه هوایم را داری، چقدر من دوستت دارم و چقدر این روزها، حالِ من خوب است و چقدر عجیب در لحظه هایم حضور داری!

به راستی که تو زیبایی :)

دوستت دارم خدای آسمان پشت نرده های سبز رنگ، خدای من. 


و اما معنی کار کردن با عشق و علاقه چیست؟ آن است که لباسی ببافی که تار و پودش را از قلبت بیرون آورده ای و فکر کنی که معشوقت آن لباس را خواهد پوشید. یعنی؛ خانه ای با سنگ هایی از جنس محبت و مهربانی بنا کنی و فکر کنی که محبوبت در آن خانه خواهد زیست.

یعنی کاشتن دانه ای از روی عشق و علاقه و جمع کردن محصول از روی لذت و شادی، چنان که گویی دلدارت میوه اش را خواهد خورد. یعنی در هر کاری که انجام میدهی از روح خویش در آن بدمی و ایمان بیاوری که همه مردگان پاک و آمرزیده دورت ایستاده اند و مراقب اعمال و رفتارت هستند. 

 

پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران


زندگی خیلی قشنگه نبات، پر از هیجانه، بیاااا باهم بغلش کنیم، دوستش داشته باشیم و ازش لذت ببریم :)

یاد بگیر که عشق بورزی، به خودت اجازه بده که عاشق شی، سعی کن لذت ببری :)

مگه هدف خلقت جز اینه که لذت ببریم؟ :)

 

_آماده ای نبات؟

+با تموم وجود :)

شما آماده لذت بردن هستید؟ :))) 


ماهِ قشنگم، سلام!

از روز اول، برایت می نویسم، امروز حال همه مان خوب است، دور هم نشسته ایم و شروعت را به قشنگی جشن گرفته ایم، قول داده ایم، روزهایت را با عشق سپری کنیم و از لحظه لحظه ات استفاده کنیم. 

ماهِ مهمانی جانانم، قول داده ایم با شادی روزهایت را جشن بگیریم.

ممنونم بابت تمام روزهایی که برایم کنار گذاشته ای، ممنونممم :)))

ماه قشنگمون مباااااارک :) جشن بگیرید روزاشو :) 


چه روز قشنگی، آسمان صبح در کنار آواز پرندگان، نسیم خنک و گل های شمعدانی آن طرف پنجره، با تمام وجود به استقبال زندگی میروم، آغوشم را باز میکنم و سپاسگزارم که یک روز دیگر میتوانم با عشق زندگی کنم :)

فقط برای خودت زندگی کن، در کنار خودت فنجانی چای بنوش، با خودت تکرار کن که خوشحالی و امروزت را فوق العاده سپری میکنی :)

زندگی زیباست، به همین سادگی :) 


سلام ماه قشنگم!

من که حالم خوب است، شاید خودت ندانی اما این روزها، عجیب به من خوش می گذرد، راستش با تو بودن خیلی خوب است، آدم خیالش راحت است، خیلی چیزها یاد میگیرد و خلاصه بگویم، خیلی خیلی خوش میگذرد، مجددا میگویم، مرسی که هستی :) 


ماهِ قشنگم، سلام!

از روز سوم برایت می نویسم، امروز با ح به پارک رفتیم، مقداری دویدیم و از گل ها و هوای اردیبهشت لذت بردیم، راستی اردیبهشت چقدر زیباست! عاشق آسمانش با ابرهای پنبه ای و گل های رنگارنگش هستم :) امروز با ح کوکی شکلاتی درست کردیم :) به ما که دارد حسابی خوش می گذرد، لازم است بگویم مرسی که هستی، یا خودت در جریانی؟ :) 


اولین پستم با عنوان آبنبات چوبی خدا بود، با کلی حس و حال قشنگ نوشتمش! هیچوقت فکر نمیکردم با نباتِ خدا تا این اندازه بزرگ شوم، من از نبات خیلی چیزها یاد گرفتم، یاد گرفتم دیگران را همانطور که هستند بپذیرم، برایشان آرزوهای خوب و قشنگ کنم، دوستشان بدارم و به آن ها عشق بورزم، نبات به من یاد داد، تحت هر شرایطی صبور و مهربان باشم، بابت روزهای قشنگم سپاسگزار باشم و در روزهای سختم امیدوار! ممنونم نبات، بابت تمام روزهای قشنگی که در کنارت گذراندم :)

راستی نباتِ عزیز، تو فراتر از تصوراتم مهربان و دوست داشتنی هستی! قدر خودت را بدان :)

نبات، نبات، نبات، تولد یک سالگی ات مبارک :) 

برام کامنت ناشناس بزارید، هر نظر، پیشنهاد و انتقادی که دارید ناشناس بهم بگید، با گوشِ دل پذیرام :) 


سلام ماهِ قشنگم :)

از روز دوم برایت می نویسم، حال همه مان خوب است، این روزها عجیب خوش می گذرد، میدانستی من عاشق سحر های دور همت هستم، آخر شاید خودت ندانی، آن لحظه که منتظر الله اکبر اذانیم، قلب هایمان به تپش می افتد، قلبمان لبریز از ذوق می شود و حس و حالمان عجیب خوب میشود :)

مرسی که هستی! :) 


ممنونم از هیوای عزیزم و رفیق نیمه راه بابت دعوت به این چالش دوست داشتنی :)

میتوانم بیست سال دیگر را ببینم، همین نبات خوش قلب و مهربان را که لباس قشنگش را می پوشد و جلوی آیینه موهایش را می بافد و برای خودش دلبری می کند، بیست سال دیگر همین نبات مهربان و خوش ذوق را می بینم که رابطه اش با خدا فوق العاده است و با تمام وجود تسلیم خواست اوست، همین نبات دوست داشتنی را می بینم که با هیجان زندگی می کند و به دنبال یاد گرفتن چیزهای تازه است، می توانم نبات بیست سال آینده را ببینم که چقدر خوشبخت است و زندگی چجور به او لبخند میزند، همچنان به خودش و زندگی و آدم ها عشق می ورزد، به اشتباهاتش می خندد، دلش برای خودش ضعف می رود و با تمام وجود به خودش افتخار می کند! آری من نبات بیست سال دیگر را خوب میشناسمش :)))

 

+همتون دعوتید به این چالش


ماهِ قشنگم سلام :)

از روز ششم برایت می نویسم، هر روز که می گذرد بیشتر عاشقت میشوم،اصلا تو خود عاشقی هستی،شاید خودت ندانی، اما لحظه های اذان خیلی دلبر میشوی، من که حسابی عاشقت میشوم، کاش این روزها کش می آمدند و تمام نمیشدند، آخر به من که دارد حسابی خوش می گذرد! مرسی که هستی و با بودنت به ما آرامش میدهی :)

بیش از آنکه تصورش را بکنی دوستت دارم! :) 


ماه قشنگم، سلام :)

از روز پنجم برایت می نویسم،حال همه مان خوب است، ممنون که هستی و به ما آرامش میدهی، چه خوب که میشود با تو عاشقی کرد، لمست کرد، حست کرد و دوستت داشت.

ماهِ عاشقی، شاید خودت ندانی، اما عجیب آرومیم، عجیب سر خوشیم، عجیب خوش می گذرد. 


سلام ماه قشنگم! :)

از روز دوازدهم برایت مینویسم، با تمام عشق! با تمام وجود!

حال همه مان خوب است،هر وقت حس کنم که حالم بد است، به رابطه ام با خدا نگاه میکنم و خدای درونم را میگذارم سر جایش، درست همان جا که باید باشد، آنوقت آرام میگیرم، شاد میشوم، خوب میشوم و دوباره نیرو میگیرم :) مرسی خدایا بخاطر این ماه قشنگ! 


دست دلم را گرفتم، آوردمش یک گوشه دنج، زیر چشمی نگاهش کردم، زیر بار نمیرفت که حرف بزند، اخم کرده بود و برای من قیافه گرفته بود، کم کم داشت بهم برمیخورد، ک دیدم زد زیر گریه،هاج و واج نگاهش کردم که وسط گریه خنده اش گرفت و گفت، چیه مگر نمیشود آدم دلش بگیرد؟! گفتم چرا میشود، دستش را محکم تر گرفتم و گفتم اما میشود که آدم حواسش به دلش نباشد، میشود که آدم دلش را فراموش بکند و بعد به خودش بیاید و ببیند دلش گرد و خاک گرفته و حسابی رنگ باخته است،دلم عجیب گرفته بود و من متوجهش نبودم، به خودم آمدم دیدم خیلی وقت است که دستمال برنداشته و دلم را زیر و رو نکرده ام، دیدم خیلی وقت است حواسم به دلم نبوده است، خیلی وقت است که دلم را رها کرده ام، دیدم دلم حق دارد که بگیرد، خیلی هم حق دارد، آرام بغلش کردم و جوری که فقط خودمان متوجه بشویم، زیر گوشش گفتم، دلم! درست است که این مدت آدم خوبی برایت نبوده ام، اما خوب بودن را بلدم و فهمیدنت زیاد سخت نیست، من دوستت دارم و برای آدم خوبی برای تو بودن، تلاش میکنم! دلم لبخند زد و من آرام گرفتم :)

حالا دست دلم را گرفته ام، گونه اش را بوسیده ام، گرد و خاکش را گرفته ام و باهم دوتایی در گوشه دنجمان گل میگوییم و گل می شنویم!

 

+گوشه دنج من و دل جان :) 


سلام ماه قشنگم :)

از روز چهاردهم برایت می نویسم، خوشحالم که در کنار تو هستم. امروزم در کنار میم قشنگم گذشت، دستای نرم و کوچکش را گرفتم، گونه اش را بوسیدم و با جان دل در نقش خاله نبات وقتم را در کنارش گذراندم. 

ماه من، خوشحالم که هستی :) 


سلام ماه قشنگم :)

از روز نوزدهم برایت می نویسم، این شب هایت را خیلی دوست دارم، این شب ها، شب های عشق ورزیِ عاشق با معشوقش است، میدانی ماه جان، ما همگی معشوق خداییم، خدا از بودن تک تک ما لذت میبرد، تک تکمان را دوست دارد، چه خدای خوبی، چقدر مهربان است، این شب ها نگاه ویژه ای به معشوقش دارد، چشم به لب هایش دوخته است، آرزوهایش را به یاد می سپارد، این روزها، این شب های قشنگ، پیش خدا خیلی عزیزند :) 


خدایا امشب به زمین بیا،کنار نباتت بشین، یک امشب بخاطر دل نباتت کش بیاید، طولانی شود، از ته قلب، با تمام وجود دلم نمیخواهد امشب تمام شود،خدای نبات،خودت میدانی چه حس فوق العاده ای به تو دارم، امشب سر سجاده با تمام وجودم دعا کردم که همیشه و همیشه تسلیم خواست تو باقی بمانم، خدایا امشب دعا کردم آرام و مشتاق به آغوشت بیایم، خدایا، من تسلیمم، تسلیم هر چیز که تو برایم بخواهی، امشب دلم عجیب آغوش تو را می خواهد. کاش امشب تمام نشود. 


سلام ماهِ قشنگم :)

از روز هجدهم برایت می نویسم، چقدر زود داری تمام میشوی! از همین الان مطمعنم که حسابی دلتنگت میشوم :)

کاش روزها کمی کش می آمدند، سحر ها طولانی تر می شدند، لحظه افطار ماندگار میشد، کاش میشد تو را دوباره و دوباره زندگی کرد. 

ماهِ من. ماهِ قشنگم! دلم برایت خیلی تنگ میشود. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها